نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





باران

باران که بزند تازه آسمان می‌شود

عین این دل من،بی‌ستاره و مه ‌ آلود،

آنوقت این دل بی‌همراهمی‌خواهد که بخواند نمناک،

چون نوای باران؛می‌خواهد که آواز در آواز باران بیفکند،

چندان که آسمان هم نداند؛این نوا از کدامین برآمده!به‌گاه رعد اما،

سکوت می‌کند این دل،که شهرآشوب نمی‌داند!!!


[+] نوشته شده توسط Moro در 14:6 | |







♥تو به پاس زیبایی عشق، عشق بورز و جاودانه باش♥

اگر کسی تو را با تمام مهربانیت دوست نداشت …

دلگیر مباش که نه تو گناهکاری نه او

آنگاه که مهر می ‌ورزی مهربانیت تو را زیباترین معصوم دنیا می‌کند …

پس خود را گناهکار مبین

من عیسی نامی را می شناسم که ده بیمار را در یک روز شفا داد … و تنها یکی سپاسش گفت!!!

من خدایی می شناسم که ابر رحمتش به زمین و زمان باریده … یکی سپاسش می گوید و هزاران نفر کفر !!!

پس مپندار بهتر از آنچه عیسی و خدایش را سپاس گفتند … از تو برای مهربانیت قدردانی می کنند.

پس از ناسپاسی هایشان مرنج و در شاد کردن دلهایشان بکوش … که این روح توست که با مهربانی آرام می گیرد

تو با مهر ورزیدنت بال و پر می گیری …

خوبی دلیل جاودانگی تو خواهد شد …

پس به راهت ادامه بده

دوست بدار نه برای آنکه دوستت بدارند …

تو به پاس زیبایی عشق، عشق بورز و جاودانه باش


[+] نوشته شده توسط Moro در 14:24 | |







مغرور نباش

چه حقیر و کوچک است

 آن کسی که به خود مغرور است...


چرا که نمی داند بعد از بازی شطرنج،


شاه و سرباز همه در یک جعبه قرار میگیرند....

 

 

 بی احساس ترین فرد روی زمین میشوم

وقتی . . .

تفریحت میشود

بازی گرفتن قلب بی گناه من !

ماچ میکنم و میگذارم کنار

دوستت دارم هایم را . . .

تا ناتمام بماند پازل عشقی که

 سنگ بنایش دروغ بود !


[+] نوشته شده توسط Moro در 1:16 | |







خیلی سخته...

خیلی سخته به خاطر کسی که دوستش داری

همه چیز رو از سر راهت خط بزنی

بعد بفهمی

خودت تو لیستی بودی

که اون به خاطر یکی دیگه خطت زده...

افسوس!

[+] نوشته شده توسط Moro در 19:29 | |







زیبای من...

 

 

 

 

 

 

 

برای نمایش بزرگترین اندازه کلیک کنید

زیبای من میدانم دوری

خیلی دور

دستم بهت نمیرسد اگر ممکن هست

گهگاهی در مسیر باد باش اینجا همیشه مشامی هست!

که در انتظارش

عمیق تر میکشد تک تک نفس هایش را...!


[+] نوشته شده توسط Moro در 19:23 | |







اونــــ وقتـــهـ کهـــ میفهمـیــــ בیگهـــ בوستتـــــ نـבآرهـــ ...

چقــــבر بـבه ازشـــــ خبـــر نداشتهــــ باشیـــــ


sms بـבیــــ جوابتـــو نـــבه

ســآعتهـــا نگرانشـــــ باشیــــ بعد

بآ یه خطــ בیگهـــ بهشــــ زنگـــــ بزنیــــــ با בومینــــــ بوق گوشیـــــ رو برבآرهـــــ

اونــــ وقتـــهـ کهـــ میفهمـیــــ تنهاییـــــــ

اونــــ وقتـــهـ کهـــ میفهمـیــــ בیگهـــ בوستتـــــ نـבآرهـــ

آבمــآ از همینـــ جـآ تنــهاییــــ رو وآســهـ خودشونــــ انتخابـــ میکننـــــ


[+] نوشته شده توسط Moro در 19:17 | |







مرام

سوار تاکسی بین شهری شدم، مسیرم تهران و … بود.
اصلا با راننده درباره مقدار کرایه صحبتی نکردم از بابت پول هم نگران نبودم
اما وسط های راه که بیابان بود، دست کردم تو جیب راست شلوارم که کرایه راننده رو بدم ولی نبود…!
جیب چپ نبود… جیب پیرهنم!
نبود که نبود … گفتم حتما تو کیفمه!
اما خبری از پول نبود… 

       به راننده گفتم: اگر کسی را سوار کردی و بعد از طی یک مسیری به شما گفت که پول همراهم نیست، چیکار میکردی ؟!!
                                                                    گفت: به قیافه اش نگاه می کنم!
                                    گفتم : الان فرض کن من همان کسی باشم که این اتفاق برایش افتاده…!!!
                                           یکدفعه کمی از سرعتش کم کرد و نگاهی از آینه به من انداخت
                                         و گفت : به قیافه ات نمیاد که آدم بدی باشی می رسونمت …
                                                                      خداجونم!
                           من مسیر زندگی ام را با تو طی کردم به خیال اینکه توشه ای دارم
           اما الان هرچه دست کردم و نگاه کردم به جیب هایم دیدم هیچی ندارم، خالیه خالی …
                                                          فقط یک آه و افسوس که مفت مفت عمرم از دستم رفت …
                                                                                                                           ما رو می رسونی؟؟؟
                                                                              یا همین جا وسط این بیابان سردرگمی پیاده مان میکنی؟؟؟!


[+] نوشته شده توسط Moro در 21:8 | |







کوتاه اما عمیق

مادر بزرگ


بچه که بود، با دیدن مادربزرگش که همیشه موقع نشستن یا برخاستن از زمین، آه و ناله می کرد و هنگام راه رفتن، پاهایش را کج می گذاشت

و یا نمی دانم چرا این پیرزن ها، این قدر خودشان را لوس می کنند و درست راه » : با کمر خمیده راه می رفت، حرص می خورد و در دلش می گفت
و اکنون در آستانه هفتاد سالگی، وقتی می خواهد از جایش برخیزد و به اتاقش برود، با نگرانی، نگاه هاي نوه هفت ساله اش را دنبال «. نمی روند می کند.


میوه


وقتی زن به مرد گفت: "مدتهاست بچهها میوه نخوردهاند، مرد بی آن که پولی داشته باشد فوري لباس پوشید و گفت: "میوه چیچی میخواهید؟
" و از خانه بیرون زد و تا نزدیکی میوهفروشی رفت و برگشت و به زن گفت: "میوهفروشی بسته بود. "


انصراف


آدم فقیري تصمیم گرفت یک خانهي کوچک بخرد. پولش را نداشت، منصرف شد. تصمیم گرفت یک اتومبیل بخرد. پولش را نداشت، منصرف شد.
تصمیم گرفت یک مسافرت برود. پولش را نداشت، منصرف شد... تصمیم گرفت به سر و وضعش برسد. پولش را نداشت، منصرف شد. تصمیم گرفت
خوب باشد. دیگر عادتش شده بود. دست در جیب خالیاش کرد و منصرف شد.


مچاله


دختر زیبایی بود. پشت پنجره بود. او هم نگاه پسر میکرد. نگاهش که ادامه داشت پسر جرأت کرد. اشاره کرد که دختر بیرون بیاید. دختر لبخند زد.
بعداً پسر فهمید چه لبخند تلخی است. نگاه هم میکردند. پسر اینپا و آنپا کرد. سه بار تا سر کوچه رفت و برگشت. باز با دست اشاره کرد که دختر
بیرون بیاید. صورت دختر گرد و معصومانه بود. کاغذ مچاله شدهاي را از پنجره بیرون انداخت. رویش نوشته شده بود: "نمیتوانم، من فلج هستم.


چاي


تنها هستم. اما زیاد به دیدنم میآیند. در اتاق پذیرایی مینشینیم و صحبت میکنیم. همیشه هم برایشان چاي میآورم. بعضیها میل ندارند. خجالت
میکشند نخورده بروند. تا فرصتی پیدا میکنند پاي گلدان خالی میکنند. براي همین گل من به چاي عادت کرده. آب که میدهم برگهایش
پژمرده میشود. بیشتر عصرها چاي درست میکنم و با هم میخوریم.


ساعت هفت


زن از هفت شب منتظر تلفن بود. همیشه این موقعها زنگ میزد. بار آخري که چهار روز پیشتر بود، زن گفت: "آقا! تلفن نزن، مزاحم هستی... "
مرد از زن خوشش میآمد. رعایت کرد. فکر کرد مزاحم است. زنگ نزد.


فقط


زنی عاشق مردي شد. با او ازدواج کرد. اما کارش به اختلاف کشید. خواست طلاق بگیرد. گفتند: "نمیشود، تو فقط میتوانی شوهر کنی. "
مسخ
جورج چارلتون بزرگترین بازرگان انگلیسی در قرن هفدهم بود. بیشترین مبادلاتش با شرق دور بود. در همینجا با داستانهاي مربوط به آب حیات آشنا شد. به دنبال آن گشت. با چه مشقتی بعد از سالها به دست آورد. حیفش آمد آن را بخورد. به قیمت گزافی فروخت.


نزن


زن با هشت ضربه چاقو شوهرش را از پا درآورد و حالا میخواست از امیلی انتقام بگیرد. امیلی معشوقهي زیباروي شوهرش بود. زن کنار جسد
شوهرش و روبهروي قفس طوطی نشست و آرام تکرار کرد: "امیلی نزن،... امیلی نزن،... " وقتی در آپارتمان را بست، صداي طوطی میآمد: "امیلی نزن... "


[+] نوشته شده توسط Moro در 20:20 | |







دو مطلب زیبا و کوتاه

لنگه کفش


پیرمردي سوار بر قطار به مسافرت می رفت ، به علت بی توجهی یک لنگه کفش ورزشی وي از


پنجره قطار بیرون افتاد مسافران دیگر براي پیرمرد تاسف می خوردند، ولی پیرمرد بی درنگ ...


لنگه ي دیگر کفشش را هم بیرون انداخت همه تعجب کردند، پیرمرد گفت که یک لنگه کفش


نو برایم بی مصرف می شود ولی اگر کسی یک جفت کفش نو بیابد، چه قدر خوشحال خواهد شد


************************


خسته


پیرمرد خسته کنار صندوق صدقه ایستاد. دست برد و از جیب کوچک جلیقهاش سکهاي بیرون آورد. در


حین انداختن سکه متوجه نوشته روي صندوق شد: صدقه عمر را زیاد میکند منصرف شد!!!


[+] نوشته شده توسط Moro در 20:1 | |







دختر کوچک و آقاي دکتر

در مطب دکتر به شدت به صدا درامد. دکتر گفت: در را شکستی! بیا تو در باز شد و دختر
کوچولوي نه ساله اي که خیلی پریشان بود، به طرف دکتر دوید: آقاي دکتر! مادرم! و در حالی که
نفس نفس میزد ادامه داد: التماس میکنم با من بیایید! مادرم خیلی مریض است. دکتر گفت: باید
مادرت را اینجا بیاوري، من براي ویزیت به خانه کسی نمیروم. دختر گفت: ولی دکتر، من نمیتوانم.
اگر شما نیایید او میمیرد! و اشک از چشمانش سرازیر شد. دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت
همراه او برود. دختر دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد، جایی که مادر بیمارش در رختخواب
افتاده بود. دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد. او تمام شب را بر بالین زن ماند، تا صبح که
علایم بهبودي در او دیده شد. زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاري که کرده بود تشکر کرد. دکتر به او گفت: باید از دخترت
تشکر کنی. اگر او نبود حتما میمردي!
مادر با تعجب گفت: ولی دکتر، دختر من سه سال است که از دنیا رفته! و به عکس بالاي تختش اشاره کرد. پاهاي دکتر از دیدن عکس روي دیوار
سست شد. این همان دختر بود! یک فرشته کوچک و زیبا..!


[+] نوشته شده توسط Moro در 1:51 | |



صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 11 صفحه بعد