نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





نظرات شما ثبت میگردد

              به کدام خواننده علاقه دارید؟

 ۱)   داریوش                                                        ۱۴)         شادمهر عقیلی        

۲)     معین                                                          ۱۵)      محسن چاووشی          

۳)    امید                                                            ۱۶)                رضا صادقی         

۴)   قمیشی                                                        ۱۷)      احسان خواجه امیری      

۵)    ستار                                                           ۱۸)                  محسن یگانه     

۶)    حمیرا                                                          ۱۹)                    مجید خراطها    

۷)   هایده                                                           ۲۰)              علی عبدالمالکی   

۸)    منصور                                                         ۲۱)                           یاس       

۹)    اندی                                                           ۲۲)              بابک جهانبخش     

۱۰)  کامران و هومن                                              ۲۳)                مازیار فلاحی      

۱۱)  مهستی                                                      ۲۴)                  فرزاد فرزین        

۱۲)  گوگوش                                                        ۲۵)         علی لهراسبی           

۱۳)  ابی                                                             ۲۶)       علی اصحابی         

 


[+] نوشته شده توسط Moro در 20:39 | |







♥سه چیز♥

سه چیز مهم !
سه چیز را با احتیاط بردار : قدم, قلم, قسم
سه چیز را پاک نگهدار: جسم, لباس, خیال
از سه چیز خود را نگهدار: افسوس, فریاد, نفرین کردن
سه چیزرا بکار بگیر : عقل, همت, صبر
اما سه چیز را آلوده نکن : قلب, زبان, چشم
سه چیز را هیچگاه و هیچوقت فراموش نکن: خدا, مرگ, دوست خوب


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط Moro در 12:9 | |







سخن بزرگان درباره خوشبختي

مونترلان

قهرمان واقعي كسي  است  كه سبب خوشي  ديگران مي گردد.

شامفور

براي اينكه بشر بتواند  در دنيا خوشبخت زندگي كند بايد از قسمتي از توقعات خود بكاهد.

سيسرون

احمق  هيچوقت  سعادتمند نمي شود

ژوبر

اميد جزيي از خوشبختي است

لردبايرون

خاطره يك خوشبختي  هرگز خوشبختي نخواهد بود  اما خاطره درد و رنج هميشه درد و رنج  است

منتسكيو

ما هميشه  ديگران را بيش  از  آن حدي كه خوشبختند، خوشبخت تصور مي كنيم

                                          

                                                         بقیه در ادامه مطلب


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط Moro در 1:55 | |







مشکل زندگی من کجاست؟؟؟

 

 

باید زندگی خودم را کمی از دور نگاه کنم. باید مشکلش را پیدا کنم. احساس

می کنم با یک مرده هیچ تفاوتی جز نفس کشیدن ندارم. از کنار همه چیز

ساده رد می شوم. می خورم، می خوابم، سر کار می روم، با خوش باوری تمام

پای تلویزیون می نشینم، دوباره می خوابم و ... . گاهی آن قدر سرگرم

روزمرگی هایم می شوم که خودم را هم یادم می رود. دیگر حتی فرصت فکر کردن

به وقایع و اطرافم را هم ندارم. یعنی می توانم بگویم همان یک تفاوتی هم

که بین من و دیگر حیوانات بود گاهی گم می شود!


اصلا انگار دیگر افسار زندگی خودم، دست خودم نیست. ناخودآگاه یاد این


جمله می افتم که:


 

امام علی علیه السلام: اهل دنیا سوارانی در خواب مانده اند که آنان را می کشند.


[+] نوشته شده توسط Moro در 13:9 | |







داستان عشقی غم انگیز

چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره .
رنگ چشاش آبی بود .
رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ…
وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم
مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه .
دوستش داشتم .
لباش همیشه سرخ بود .
مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه …
وقتی می خندید و دندونای سفیدش بیرون می زد اونقدرمعصوم و دوست داشتنی می شد که اشک توی چشمام جمع میشد.
دوست داشتم فقط بهش نگاه کنم .


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط Moro در 20:19 | |







یه داستان عشقی و رمانتیک

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .
به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:”متشکرم”.

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :”متشکرم ” .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .

 

من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه “خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند قشنگ و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” .

 

یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.

 

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدی ؟ متشکرم”
سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود :
” تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام … نمی‌دونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….
ای کاش این کار رو کرده بودم ……………..”


[+] نوشته شده توسط Moro در 20:12 | |







پس قدر زندگیتان را بدانید!

 

اين پست انقدر قشنگ بود منم گذاشتم
نگاه همه به پرده سینما بود.
(جشنواره فیلم های 10دقیقه ای ...)
اکران فیلم شروع شد.
شروع فیلم: تصویر سقف یک اتاق بود...
دو دقیقه از فیلم گذشت 
چهار ديقه ديگر هم گذشت 
هشت دقیقه ی اول فیلم تنها تصویر سقف اتاق بود!
صدای همه درآمد.

اغلب حاضران سالن سینما را ترک کردند.
ناگهان دوربین حرکت کرد و آمد پایین
و به یک كودك معلول قطع نخاع خوابیده روی تخت رسید..
جمله زیرنویس فیلم: این تنها 8 دقیقه از زندگی این انسان بود و شما طاقتش را نداشتید.
پس قدر زندگیتان را بدانید!


[+] نوشته شده توسط Moro در 12:22 | |







حجاب

                                                 

 

بهش گفتم: امام زمان عج رو دوست داری؟
گفت: آره ! خیلی دوسش دارم

گفتم: امام زمان حجاب رو دوست داره یا نه؟
گفت: آره!

گفتم : پس چرا کاری که آقا دوست داره انجام نمیدی؟
گفت: خب چیزه!…. ولی دوست داشتن امام زمان عج به ظاهر نیست ، به دله

گفتم: از این حرف که میگن به ظاهر نیست ، به دله بدم میاد
گفت: چرا؟

براش یه مثال زدم:
گفتم: فرض کن یه نفر بهت خبر بده که شوهرت با یه دختر خانوم دوست شده و الان توی یه رستوران داره باهاش شام می خوره. تو هم سراسیمه میری و می بینی بله!!!! آقا نشسته و داره به دختره دل میده و قلوه می گیره.عصبانی میشی و بهش میگی: ای نامرد! بهم خیانت کردی؟ بعد شوهرت بلند میشه و بهت میگه : عزیزم! من فقط تو رو دوست دارم. بعد تو بهش میگی: اگه منو دوست داری این دختره کیه؟ چرا باهاش دوست شدی؟ چرا آوردیش رستوران؟ اونم بر می گرده میگه: عزیزم ظاهر رو نبین! مهم دلمه! دوست داشتن به دله…

دیدم حالتش عوض شده

بهش گفتم: تو این لحظه به شوهرت نمیگی: مرده شور دلت رو ببرن؟ تو نشستی با یه دختره عشقبازی می کنی بعد میگی من تو دلم تو رو دوست دارم؟ حرف شوهرت رو باور می کنی؟
گفت: معلومه که نه! دارم می بینم که خیانت می کنه ، چطور باور کنم؟ معلومه که دروغ میگه

گفتم: پس حجابت….
اشک تو چشاش جمع شده بود
روسری اش رو کشید جلو
با صدای لرزونش گفت: من جونم رو فدای امام زمانم می کنم ، حجاب که قابلش رو نداره


از فردا دیدم با چادر اومده
گفتم: با یه مانتو مناسب هم میشد حجاب رو رعایت کرد!
خندید و گفت: می دونم ! ولی امام زمانم چــــــادر رو بیشتر دوست داره
می گفت: احساس می کنم آقا داره بهم لبخنــــــــــد می زنه


[+] نوشته شده توسط Moro در 13:43 | |







تو من رو گذاشتی رفتی اما می خوام بنویسم

 

دل من یه قفله اما دست تو مثل کلیده 

می خوام از تو بنویسم کاغذام همش سفیده 

یه سوال عاشقونه بگه هرکسی می دونه 

اونکه دادم دلو دستش چرا دل به من نمی ده ؟ 

چه قدر دعا کنم من خدا رو صدا کنم من 

دست من به آسمونه نیمه شب دم سپیده 

گفتم از عشق تو می خوام سر بذارم به بیابون 

گفت تو عاقل تر از اینی این کارا از تو بعیده 

التماس کردم که یک شب لااقل بیا تو خوابم 

گفت که هذیون رو تموم کن انگاری تبت شدیده 

گفتم آرزو دارم تو مال من بشی یه روزی 

گفت تو این دنیای بی رحم کی به آرزوش رسیده 

اونی رو که دوست نداری دنبالت میاد تا آخر 

اونی که دنبالشی تو چرا دائم ناپدیده 

سرنوشت گریه نداره خودت این رو گفتی اما 

تو دل من نمی دونم چرا باز یه کم امیده 

تو من رو گذاشتی رفتی اما می خوام بنویسم 

 

[+] نوشته شده توسط Moro در 13:0 | |







دستمو بگیر

                              
 
امشــــــب در تـــــــــنـــهایی ام میــــــــشکنــــم   
       بـــــــــــــی صـــــــــدا وآرامـــــــــــــ          
این روز هــــــــــا شکـــــــــــــننده تر از هــــــــــــــر روزم دلـــــتنگ تــر از هر دلــــــــــــــتنگی
          تـــــــــــــــنها تر از هر تنهـــــــــــا         
 نمـــــــــــــیدانم چـــــــــــرا ؟!
          نمـــــــــــــــــیدانم مرا چه شـــــــــــده اسـت ؟  
       دستم را بگیر          
دیگــــــــــــــر توان هیـــــــــــچ ندارمـــــــــــــــــ نه طــــــــــاقت تنهایـــــــــــــــــــی نه طـــــــــاقــــــــــــــت دلتنـــــــــــگی
          و نــــــــــــــــه چگونه بگویم.....
حتــــــــــــــی طاقــــــــــــت زندگــــــی هم نـــــــدارم ...!!!!!!!!!
 

[+] نوشته شده توسط Moro در 12:51 | |







ماجرای مناظره خواندنی علامه شرف الدین با حاکم وقت عربستان؟!

sharafodin.jpg

 

علامه سید شرف الدین عاملی صاحب کتاب معروف «المراجعات» هنگامی که در زمان «عبدالعزیز آل سعود» به زیارت خانه خدا رفته بود، از جمله علمایی بود که به کاخ حاکم دعوت شده بود تا عید قربان را به او تبریک گوید.

هنگامی که «سید شرف الدین» به نزد عبدالعزیز رفت و یک قرآن که در جلدی پوستین قرار داده شده بود به او هدیه داد. «عبدالعزیز» هدیه را گرفت و بوسید و به عنوان احترام و تعظیم روی چشمان و پیشانی خود گذاشت.

علامه سید شرف‌الدین: گفت چگونه این جلد را می‌بوسی و تعظیم می‌کنی در حالی‌که آن، چیزی جز پوست یک بز نیست!

عبدالعزیز پاسخ داد:‌ غرض من احترام به قرآنی است که در داخل این جلد است،‌نه خود این جلد.

علامه سید شرف‌الدین گفت: احسنت! ماهم وقتی پنجره یا در اتاق پیامبر اکرم‌(ص) [و یا ضریح ائمه(ع)] را می‌بوسیم،‌ می‌دانیم که آهن و چوب هیچ کاری نمی‌تواند بکند،‌ بلکه غرض ما آن کسی است که ماورای این چوب‌ها و آهن ها قرار دارد. ما می‌خواهیم رسول خدا‌(ص) را تعظیم کنیم و احترام نمائیم، همان‌گونه که شما با بوسه زدن بر پوست بز،‌ می‌خواستی قرآن را تعظیم کنی که در دل آن پوست قرار دارد.

حاضران تکبیر گفتند و او را تصدیق کردند.

آن‌جا بود که «عبدالعزیز» ناچار شد اجازه دهد حجاج، با آثار رسول خدا‌(ص) تبرک جویند، ‌ولی حاکمی که پس از او سر کار آمد، به قانون گذشته شان بازگشت و دستور منع را صادر کرد!

مناظرات فی العقائد والاحکام ج2 ص160؛‌ثم اهتدیت ص68 – حکایات و مناظرات ص375.

 



 

[+] نوشته شده توسط Moro در 12:40 | |







پاییزم رفت

19442146598783320382.jpg?w=640&h=480             

       دو قدم مانده که پاييز به يغما برود
                               اين همه رنگ ِ قشنگ از کف ِ دنيا برود
                                                                            گله هارابگذار!
                                                                                 ناله هارابس كن!
                                         تابجنبيم تمام است تمام!!
                                    مهرديدي كه به برهم زدن چشم گذشت....
                             ياهمين سال جديد!!
                     بازكم مانده به عيد!!
                                          اين شتاب عمراست ...
                                  من وتوباورمان نيست كه نيست!!
                                زندگي گاه به كام است و بس است؛
                                زندگي گاه به نام است و كم است؛
                                زندگي گاه به دام است و غم است؛
                                                    چه به كام و
                                                   
چه به نام و
                                                    چه به دام...


[+] نوشته شده توسط Moro در 12:37 | |







اول خودت

بر سنگ مزار کشـیـشـی چنین نوشته بود جوان که بودم ، می خواستم دنیا را ارشاد و متحول کنم و به این دلیل به کلیسا

پیوستم.چند سال بعد عاجز از ایجاد تحول در دنیا ، تصمیم گرفتم تمرکزم را روی مردم کشورم بگذارم و مدتی بعد ، تمرکزم را روی

شهرم گذاشتم و کمی بعد روی محله ای که کلیسایم درآن بود. به میانسالی که رسیدم خسته و عاجز از ایجاد تحول در دنیا و

کشور وشهر و محله ام ، تصمیم گرفتم فقط به خانواده ام بپردازم . وقتی به پیری رسیدم ، دیدم تنها کسی که قادر به ایجاد تحول

دراو بوده ام ، "خودم" بوده ام و امروز که در آستانه مرگم ، اعتراف می کنم که اگر از ابتدا به ایجاد تحول و آگاهی در خودم پرداخته

بودم ، چه بسا شعاع آن به خانواده ؛ محله ؛ شهرو کشورم هم گسترده می شد و چه بسا می توانستم در دنیا تحولی به وجود

بیاورم


[+] نوشته شده توسط Moro در 16:37 | |







دانلود آهنگ جدید محسن رحیمی به نام طبق نور

دانلود آهنگ جدید محسن رحیمی به نام طبق نور

 

                                         دانلود اهنگ با لینک مستقیم

 


[+] نوشته شده توسط Moro در 15:10 | |







دانلود آهنگ جدید محسن رحیمی به نام احساسی

        ishou7dtchxciox0xc.jpg   

                                

                             اهنگ زیبای دوستم محسن عزیز

                             

                                          دانلود با لینک مستقیم


[+] نوشته شده توسط Moro در 12:31 | |







♥مادر♥

                                  

                                                      ببین غمگین.
                                                                      ببین دلتنگ دیدارم...
                                                                                              ببین
                                                                                                   خوابم نمی آید،
                                                                                                                      بیدارم...
                                        

  نگفتم تا کنون، اما کنون بشنو:


                                     تورا بیش از همه کس دوست میدارم

 


[+] نوشته شده توسط Moro در 12:23 | |







♥نصیحتی زیبا از شکسپیر در مورد زندگی♥

شکسپیر گفت:


من همیشه خوشحالم، می دانید چرا؟


برای اینکه از هیچکس برای چیزی انتظاری ندارم،


انتظارات همیشه صدمه زننده هستند ..

 

زندگی کوتاه است ..

 

پس به زندگی ات عشق بورز ..


خوشحال باش .. و لبخند بزن .. فقط برای خودت زندگی کن و ..


قبل از اینکه صحبت کنی » گوش کن


قبل از اینکه بنویسی » فکر کن


قبل از اینکه خرج کنی » درآمد داشته باش


قبل از اینکه دعا کنی » ببخش


قبل از اینکه صدمه بزنی » احساس کن


قبل از تنفر » عشق بورز


زندگی این است ... احساسش کن، زندگی کن و لذت ببر


[+] نوشته شده توسط Moro در 19:49 | |







جملاتی الهی بخش برای زندگی 2

 

 

 

برای دیدن بقیه تصاویر به ادامه مطلب بروید:


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط Moro در 20:57 | |







♥عکس های عاشقانه 2♥


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط Moro در 20:51 | |







گاهی باید رفت

ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪﻧﺒﺨﺸﯿﺪ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ،

 

ﮐﻪ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺨﺸﯿﺪﯼﻧﻔﻬﻤــــﯿﺪ ،

 

ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺑﺨﺸﺶ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ !

 

ﮔﺎﻫﯽ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺻﺒـــﺮ ﮐﺮﺩ ...

 

ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﺪﺍﻧﻨﺪ ،

 

ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻣﺎﻧﺪﯼ ، ﺭﻓﺘﻦ ﺭﺍ ﺑﻠﺪ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﯼ !

 

ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺮ ﺳﺮﮐﺎﺭﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ،

 

ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺪﻫﯽ ،

 

ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻨﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ ...

 

ﺗﺎ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﻧﺪﺍﻧﻨــــﺪ ...

 

خداجون ..یه سوال ؟

 

چرا من هر روزم عین روزای جمعه دلگیره؟؟؟


[+] نوشته شده توسط Moro در 20:45 | |







بیا به هم نرسیم

بیا تمامش کنیم….

همه چیز را….

که نه من سد راه تو باشم و نه تو مجبور به ماندن….

نگران نباش….

قول میدهم کسی جای تو را نمیگیرد…

اما فراموشم کن…..

بخند… تو که مقصر نبودی…

من این بازی را شروع کردم… خودم هم تمامش میکنم…

میدانی؟؟؟؟؟؟؟؟

گاهی نرسیدن زیباترین پایان یک عاشقانه است….

بیا به هم نرسیم…!!!!!


[+] نوشته شده توسط Moro در 20:43 | |







به خاطر كي زنده هستي ؟

پرسید به خاطرکی زنده هستی ؟

با اینکه دوست داشتم با تمام وجود داد بزنم

((به خاطرتو ))

گفتم به خاطرهیچکس

پرسید پس به خاطرچی زنده هستی ؟

با اینکه دلم داد می زد و می گفت

((به خاطرتو ))

با یک بغض غمگین گفتم

به خاطر هیچی

ازش پرسیدم توبه خاطرکی زنده هستی ؟

درحالی که اخم تو چشماش جمع شده بود گفت :

به خاطرکسی که به خاطرهیچ زنده است .


[+] نوشته شده توسط Moro در 14:9 | |







باران

باران که بزند تازه آسمان می‌شود

عین این دل من،بی‌ستاره و مه ‌ آلود،

آنوقت این دل بی‌همراهمی‌خواهد که بخواند نمناک،

چون نوای باران؛می‌خواهد که آواز در آواز باران بیفکند،

چندان که آسمان هم نداند؛این نوا از کدامین برآمده!به‌گاه رعد اما،

سکوت می‌کند این دل،که شهرآشوب نمی‌داند!!!


[+] نوشته شده توسط Moro در 14:6 | |







♥تو به پاس زیبایی عشق، عشق بورز و جاودانه باش♥

اگر کسی تو را با تمام مهربانیت دوست نداشت …

دلگیر مباش که نه تو گناهکاری نه او

آنگاه که مهر می ‌ورزی مهربانیت تو را زیباترین معصوم دنیا می‌کند …

پس خود را گناهکار مبین

من عیسی نامی را می شناسم که ده بیمار را در یک روز شفا داد … و تنها یکی سپاسش گفت!!!

من خدایی می شناسم که ابر رحمتش به زمین و زمان باریده … یکی سپاسش می گوید و هزاران نفر کفر !!!

پس مپندار بهتر از آنچه عیسی و خدایش را سپاس گفتند … از تو برای مهربانیت قدردانی می کنند.

پس از ناسپاسی هایشان مرنج و در شاد کردن دلهایشان بکوش … که این روح توست که با مهربانی آرام می گیرد

تو با مهر ورزیدنت بال و پر می گیری …

خوبی دلیل جاودانگی تو خواهد شد …

پس به راهت ادامه بده

دوست بدار نه برای آنکه دوستت بدارند …

تو به پاس زیبایی عشق، عشق بورز و جاودانه باش


[+] نوشته شده توسط Moro در 14:24 | |







مغرور نباش

چه حقیر و کوچک است

 آن کسی که به خود مغرور است...


چرا که نمی داند بعد از بازی شطرنج،


شاه و سرباز همه در یک جعبه قرار میگیرند....

 

 

 بی احساس ترین فرد روی زمین میشوم

وقتی . . .

تفریحت میشود

بازی گرفتن قلب بی گناه من !

ماچ میکنم و میگذارم کنار

دوستت دارم هایم را . . .

تا ناتمام بماند پازل عشقی که

 سنگ بنایش دروغ بود !


[+] نوشته شده توسط Moro در 1:16 | |







خیلی سخته...

خیلی سخته به خاطر کسی که دوستش داری

همه چیز رو از سر راهت خط بزنی

بعد بفهمی

خودت تو لیستی بودی

که اون به خاطر یکی دیگه خطت زده...

افسوس!

[+] نوشته شده توسط Moro در 19:29 | |







زیبای من...

 

 

 

 

 

 

 

برای نمایش بزرگترین اندازه کلیک کنید

زیبای من میدانم دوری

خیلی دور

دستم بهت نمیرسد اگر ممکن هست

گهگاهی در مسیر باد باش اینجا همیشه مشامی هست!

که در انتظارش

عمیق تر میکشد تک تک نفس هایش را...!


[+] نوشته شده توسط Moro در 19:23 | |







اونــــ وقتـــهـ کهـــ میفهمـیــــ בیگهـــ בوستتـــــ نـבآرهـــ ...

چقــــבر بـבه ازشـــــ خبـــر نداشتهــــ باشیـــــ


sms بـבیــــ جوابتـــو نـــבه

ســآعتهـــا نگرانشـــــ باشیــــ بعد

بآ یه خطــ בیگهـــ بهشــــ زنگـــــ بزنیــــــ با בومینــــــ بوق گوشیـــــ رو برבآرهـــــ

اونــــ وقتـــهـ کهـــ میفهمـیــــ تنهاییـــــــ

اونــــ وقتـــهـ کهـــ میفهمـیــــ בیگهـــ בوستتـــــ نـבآرهـــ

آבمــآ از همینـــ جـآ تنــهاییــــ رو وآســهـ خودشونــــ انتخابـــ میکننـــــ


[+] نوشته شده توسط Moro در 19:17 | |







مرام

سوار تاکسی بین شهری شدم، مسیرم تهران و … بود.
اصلا با راننده درباره مقدار کرایه صحبتی نکردم از بابت پول هم نگران نبودم
اما وسط های راه که بیابان بود، دست کردم تو جیب راست شلوارم که کرایه راننده رو بدم ولی نبود…!
جیب چپ نبود… جیب پیرهنم!
نبود که نبود … گفتم حتما تو کیفمه!
اما خبری از پول نبود… 

       به راننده گفتم: اگر کسی را سوار کردی و بعد از طی یک مسیری به شما گفت که پول همراهم نیست، چیکار میکردی ؟!!
                                                                    گفت: به قیافه اش نگاه می کنم!
                                    گفتم : الان فرض کن من همان کسی باشم که این اتفاق برایش افتاده…!!!
                                           یکدفعه کمی از سرعتش کم کرد و نگاهی از آینه به من انداخت
                                         و گفت : به قیافه ات نمیاد که آدم بدی باشی می رسونمت …
                                                                      خداجونم!
                           من مسیر زندگی ام را با تو طی کردم به خیال اینکه توشه ای دارم
           اما الان هرچه دست کردم و نگاه کردم به جیب هایم دیدم هیچی ندارم، خالیه خالی …
                                                          فقط یک آه و افسوس که مفت مفت عمرم از دستم رفت …
                                                                                                                           ما رو می رسونی؟؟؟
                                                                              یا همین جا وسط این بیابان سردرگمی پیاده مان میکنی؟؟؟!


[+] نوشته شده توسط Moro در 21:8 | |







کوتاه اما عمیق

مادر بزرگ


بچه که بود، با دیدن مادربزرگش که همیشه موقع نشستن یا برخاستن از زمین، آه و ناله می کرد و هنگام راه رفتن، پاهایش را کج می گذاشت

و یا نمی دانم چرا این پیرزن ها، این قدر خودشان را لوس می کنند و درست راه » : با کمر خمیده راه می رفت، حرص می خورد و در دلش می گفت
و اکنون در آستانه هفتاد سالگی، وقتی می خواهد از جایش برخیزد و به اتاقش برود، با نگرانی، نگاه هاي نوه هفت ساله اش را دنبال «. نمی روند می کند.


میوه


وقتی زن به مرد گفت: "مدتهاست بچهها میوه نخوردهاند، مرد بی آن که پولی داشته باشد فوري لباس پوشید و گفت: "میوه چیچی میخواهید؟
" و از خانه بیرون زد و تا نزدیکی میوهفروشی رفت و برگشت و به زن گفت: "میوهفروشی بسته بود. "


انصراف


آدم فقیري تصمیم گرفت یک خانهي کوچک بخرد. پولش را نداشت، منصرف شد. تصمیم گرفت یک اتومبیل بخرد. پولش را نداشت، منصرف شد.
تصمیم گرفت یک مسافرت برود. پولش را نداشت، منصرف شد... تصمیم گرفت به سر و وضعش برسد. پولش را نداشت، منصرف شد. تصمیم گرفت
خوب باشد. دیگر عادتش شده بود. دست در جیب خالیاش کرد و منصرف شد.


مچاله


دختر زیبایی بود. پشت پنجره بود. او هم نگاه پسر میکرد. نگاهش که ادامه داشت پسر جرأت کرد. اشاره کرد که دختر بیرون بیاید. دختر لبخند زد.
بعداً پسر فهمید چه لبخند تلخی است. نگاه هم میکردند. پسر اینپا و آنپا کرد. سه بار تا سر کوچه رفت و برگشت. باز با دست اشاره کرد که دختر
بیرون بیاید. صورت دختر گرد و معصومانه بود. کاغذ مچاله شدهاي را از پنجره بیرون انداخت. رویش نوشته شده بود: "نمیتوانم، من فلج هستم.


چاي


تنها هستم. اما زیاد به دیدنم میآیند. در اتاق پذیرایی مینشینیم و صحبت میکنیم. همیشه هم برایشان چاي میآورم. بعضیها میل ندارند. خجالت
میکشند نخورده بروند. تا فرصتی پیدا میکنند پاي گلدان خالی میکنند. براي همین گل من به چاي عادت کرده. آب که میدهم برگهایش
پژمرده میشود. بیشتر عصرها چاي درست میکنم و با هم میخوریم.


ساعت هفت


زن از هفت شب منتظر تلفن بود. همیشه این موقعها زنگ میزد. بار آخري که چهار روز پیشتر بود، زن گفت: "آقا! تلفن نزن، مزاحم هستی... "
مرد از زن خوشش میآمد. رعایت کرد. فکر کرد مزاحم است. زنگ نزد.


فقط


زنی عاشق مردي شد. با او ازدواج کرد. اما کارش به اختلاف کشید. خواست طلاق بگیرد. گفتند: "نمیشود، تو فقط میتوانی شوهر کنی. "
مسخ
جورج چارلتون بزرگترین بازرگان انگلیسی در قرن هفدهم بود. بیشترین مبادلاتش با شرق دور بود. در همینجا با داستانهاي مربوط به آب حیات آشنا شد. به دنبال آن گشت. با چه مشقتی بعد از سالها به دست آورد. حیفش آمد آن را بخورد. به قیمت گزافی فروخت.


نزن


زن با هشت ضربه چاقو شوهرش را از پا درآورد و حالا میخواست از امیلی انتقام بگیرد. امیلی معشوقهي زیباروي شوهرش بود. زن کنار جسد
شوهرش و روبهروي قفس طوطی نشست و آرام تکرار کرد: "امیلی نزن،... امیلی نزن،... " وقتی در آپارتمان را بست، صداي طوطی میآمد: "امیلی نزن... "


[+] نوشته شده توسط Moro در 20:20 | |







دو مطلب زیبا و کوتاه

لنگه کفش


پیرمردي سوار بر قطار به مسافرت می رفت ، به علت بی توجهی یک لنگه کفش ورزشی وي از


پنجره قطار بیرون افتاد مسافران دیگر براي پیرمرد تاسف می خوردند، ولی پیرمرد بی درنگ ...


لنگه ي دیگر کفشش را هم بیرون انداخت همه تعجب کردند، پیرمرد گفت که یک لنگه کفش


نو برایم بی مصرف می شود ولی اگر کسی یک جفت کفش نو بیابد، چه قدر خوشحال خواهد شد


************************


خسته


پیرمرد خسته کنار صندوق صدقه ایستاد. دست برد و از جیب کوچک جلیقهاش سکهاي بیرون آورد. در


حین انداختن سکه متوجه نوشته روي صندوق شد: صدقه عمر را زیاد میکند منصرف شد!!!


[+] نوشته شده توسط Moro در 20:1 | |







دختر کوچک و آقاي دکتر

در مطب دکتر به شدت به صدا درامد. دکتر گفت: در را شکستی! بیا تو در باز شد و دختر
کوچولوي نه ساله اي که خیلی پریشان بود، به طرف دکتر دوید: آقاي دکتر! مادرم! و در حالی که
نفس نفس میزد ادامه داد: التماس میکنم با من بیایید! مادرم خیلی مریض است. دکتر گفت: باید
مادرت را اینجا بیاوري، من براي ویزیت به خانه کسی نمیروم. دختر گفت: ولی دکتر، من نمیتوانم.
اگر شما نیایید او میمیرد! و اشک از چشمانش سرازیر شد. دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت
همراه او برود. دختر دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد، جایی که مادر بیمارش در رختخواب
افتاده بود. دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد. او تمام شب را بر بالین زن ماند، تا صبح که
علایم بهبودي در او دیده شد. زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاري که کرده بود تشکر کرد. دکتر به او گفت: باید از دخترت
تشکر کنی. اگر او نبود حتما میمردي!
مادر با تعجب گفت: ولی دکتر، دختر من سه سال است که از دنیا رفته! و به عکس بالاي تختش اشاره کرد. پاهاي دکتر از دیدن عکس روي دیوار
سست شد. این همان دختر بود! یک فرشته کوچک و زیبا..!


[+] نوشته شده توسط Moro در 1:51 | |







بهشت یا جهنم

روزي یک مرد با خداوند مکالمه اي داشت: 'خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه
شکلی هستند؟ '، خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد، مرد
نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روي آن
یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوي خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادي که دور میز
نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در
دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالاي بازوهایشان
وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش
ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود،
نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.
مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد، خداوند گفت: 'تو جهنم را دیدي، حال نوبت بهشت است'، آنها به سمت اتاق بعدي
رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف خورش روي آن و افراد دور میز، آنها مانند اتاق قبل همان
قاشق هاي دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوي و چاق بوده، می گفتند و می خندیدند، مرد گفت: 'خداوندا نمی فهمم؟! '، خداوند پاسخ داد:
'ساده است، فقط احتیاج به یک مهارت دارد، می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم هاي طمع کار اتاق قبل تنها به
خودشان فکر می کنند! '
من همیشه حاضرم تا قاشق غذاي خود را با شما سهیم شوم.


[+] نوشته شده توسط Moro در 1:28 | |







جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط Moro در 1:25 | |







دستان دعا کننده

در یک دهکده کوچک نزدیک نورنبرگ خانواده اي با 18 فرزند زندگی می کردند. براي امرار معاش
این خانواده بزرگ، پدر می بایستی 18 ساعت در روز به هر کار سختی که در آن حوالی پیدا می شد
تن می داد. در همان وضعیت آلبرشت و برادرش آلبرت (دو تا از 18 فرزند) رویایی را در سر می
پروراندند. هر دوشان آرزو می کردند نقاش چیره دستی شوند، اما خیلی خوب می دانستند که پدرشان
هرگز نمی تواند آن ها را براي ادامه تحصیل به نورنبرگ بفرستد.
یک شب پس از مدت زمان درازي بحث در رختخواب، دو برادر تصمیمی گرفتند. با سکه قرعه
انداختند و بازنده می بایست براي کار در معدن به جنوب می رفت و برادر دیگرش را حمایت مالی می
کرد تا در آکادمی به فراگیري هنر بپردازد، و پس از آن برادري که تحصیلش تمام شد باید در چهار
سال بعد برادرش را از طریق فروختن نقاشی هایش حمایت مالی می کرد تا او هم به تحصیل در دانشگاه ادامه دهد.
آن ها در صبح روز یک شنبه در یک کلیسا سکه انداختند. آلبرشت برنده شد و به نورنبرگ رفت و آلبرت به معدن هاي خطرناك جنوب رفت و براي
4 سال به طور شبانه روزي کار کرد تا برادرش را که در آکادمی تحصیل می کرد و جزء بهترین هنرجویان بود حمایت کند. نقاشی هاي آلبرشت حتی
بهتر از اکثر استادانشبود. در زمان فارغ التحصیلی او درآمد زیادي از نقاشی هاي حرفه اي خودش به دست آورده بود.
وقتی هنرمند جوان به دهکده اش برگشت، خانواده او براي موفقیت هاي آلبرشت و برگشت او به کانون خانواده پس از 4 سال یک ضیافت شام برپا
کردند. بعد از صرف شام آلبرشت ایستاد و یک نوشیدنی به برادر دوست داشتنی اش براي قدردانی از سال هایی که او را حمایت مالی کرده بود تا
آرزویش برآورده شود، تعارف کرد و چنین گفت: آلبرت، برادر بزرگوارم حالا نوبت توست، تو حالا می توانی به نورنبرگ بروي و آرزویت را تحقق
بخشی و من از تو حمایت میکنم.
تمام سرها به انتهاي میز که آلبرت نشسته بود برگشت. اشک از چشمان او سرازیر شد. سرش را پایین انداخت و به آرامی گفت: نه! از جا برخاست و
در حالی که اشک هایش را پاك می کرد به انتهاي میز و به چهره هایی که دوستشان داشت، خیره شد و به آرامی گفت: نه برادر، من نمی توانم به
نورنبرگ بروم، دیگر خیلی دیر شده، ببین چهار سال کار در معدن چه بر سر دستانم آورده، استخوان انگشتانم چندین بار شکسته و در دست راستم
درد شدیدي را حس می کنم، به طوري که حتی نمی توانم یک لیوان را در دستم نگه دارم. من نمی توانم با مداد یا قلم مو کار کنم، نه برادر، براي
من دیگر خیلی دیر شده...
این اثر خارق العاده را مشاهده کنید
اندیشه کنید و به خاطر بسپارید که مسلما رویاهاي ما با حمایت دیگران تحقق می یابند. سال از آن قضیه می گذرد. هم اکنون صدها نقاشی ماهرانه
آلبرشت دورر قلمکاري ها و آبرنگ ها و کنده کاري هاي چوبی او در هر موزه بزرگی در سراسر جهان نگهداري میشود.
یک روز آلبرشت دورر براي قدردانی از همه سختی هایی که برادرش به خاطر او متحمل شده بود، دستان پینه بسته برادرش را که به هم
چسبیده و انگشتان لاغرش به سمت آسمان بود، به تصویر کشید. او نقاشی استادانه اش را صرفاً دست ها نام گذاري کرد اما جهانیان احساساتش را متوجه این شاهکار کردند و کار بزرگ هنرمندانه او را "دستان دعا کننده" گذاشتن.


[+] نوشته شده توسط Moro در 13:32 | |







شیر و موش

اوقاتی در زندگیمان وجود دارند که اقدامی انجام نمی دهیم، چون تصور می کنم که کار
زیادي از دستمان بر نمی آید و نمی توانیم تفاوتی ایجاد کنیم. اگرچه گاهی کوچکترین
کارها می توانند تفاوتی عظیم و چشمگیر در زندگی فرد دیگري به وجود آورند. ما از
طریق مختلفی می توانیم محبت خود را به دیگران نشان دهیم و نیازي به
کارهاي خارق العاده نیست. به یاد داشته باشید که کوچکترین و جزییترین کارها
می توانند تفاوتی ایجاد کنند مثل: لبخندي ساده، باز کردن دري به روي دیگري، نوشتن یادداشتی محبت آمیز، به زبان آوردن کلمه اي پر مهر و
محبت و... در اینجا با اشاره به داستانی آموزنده به صحت گفته هاي بالا پرداخته شده است:
روزي شیري در خواب بود که موشی کوچک روي پشت او به بازي و جست و خیز پرداخت، جست و خیزهاي موش کوچک بازیگوش باعث شد شیر
از خواب بیدار شود و با عصبانیت موش را زیر پنجه هاي قوي خود بگیرد.
درست زمانی که شیر می خواست موش را بخورد موش کوچک گریه کنان به التماس افتاد و گفت: "خواهش می کنم این مرتبه مرا ببخش. در
عوضلطف تو را تا آخر عمرم فراموش نخواهم کرد. کسی چه می داند، شاید بتوانم روزي لطف و محبت تو را جبران کنم".
شیر از شنیدن سخنان موش کوچک آن قدر خنده اش گرفت که دلشبه رحم آمد و او را رها کرد.
مدتی بعد، شیر داخل تله اي گیر افتاد. او تمام توان خود را به کار بست تا از لابه لاي طنابهاي گره خورده و محکم خود را بیرون بکشد ولی
موفقیتی عایدش نشد. درست همان موقع موش کوچک از آنجا می گذشت. که متوجه شد شیر در تله گیر افتاده است. او فوراً به کمک شیر رفت و
به کمک دندانهاي تیز خود طنابها را جوید و شیر را از تله نجات داد. بعد رو به شیر کرد و گفت: "یادت می آید که آن روز به من خندیدي؟ فکر می
کردي که آن قدر کوچک و ضعیف هستم که نمی توانم لطف و محبتت را جبران کنم. ولی حالا می بینی که زندگی ات را مدیون همان موش
کوچک و ضعیف هستی!


[+] نوشته شده توسط Moro در 13:26 | |







شک..ادم باش انسان

هیزم شکن صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده. شک کرد که همسایه اش آن را


دزدیده باشد براي همین تمام روز او را زیر نظر گرفت. متوجه شد همسایه اش در دزدي مهارت


دارد مثل یک دزد راه می رود مثل دزدي که می خواهد چیزي را پنهان کند پچ پچ میکند. آن قدر


از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض کند و نزد قاضی برود. اما


همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد.زنش آن را جابه جا کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و


دوباره همسایه را زیر نظر گرفت: و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود حرف می زند و


 رفتار می کند


[+] نوشته شده توسط Moro در 15:37 | |







اوج بخشندگی

حاتم را پرسیدند که: " هرگز از خود کریمتر دیدي؟ "


گفت: بلی، روزي در سفر خانه غلامی یتیم و ناآشنا مهمان شدم وي دو گوسفند داشت.


فی الحال یک گوسفند بکشت و بپخت و پیشمن آورد. مرا قطعه اي (جگر) از آن


خوش آمد، بخوردم و گفتم: " والله این بسی خوش بود. " شب را آنجا سپري کردم و


فردایش غلام بیرون رفت و گوسفند دیگر را کشت و آن موضع (آن قسمت ) را می


پخت و پیشمن آورد. و من از این موضوع آگاهی نداشتم. چون بیرون آمدم که سوار


شوم دیدم که بیرون خانه خون بسیار ریخته است.


. پرسیدم که این چیست؟ گفتند: وي (غلام) گوسفندان خود را بکشت (سربرید). وي را ملامت کردم که: چرا چنین کردي؟


گفت: سبحان الله ترا چیزي خوشآید که من مالک آن باشم و در آن بخیلی کنم؟


پس حاتم را پرسیدندکه: " تو در مقابله آن چه کردي؟ " گفت: " سیصد شتر سرخ موي و پانصد گوسفند به وي دادم. "


گفتند: " پس تو کریمتر از او باشی! " گفت: " هرگز! وي هرچه داشت داده است و من از آن چه داشتم و از بسیاري؛ اندکی بیشندادم. "


[+] نوشته شده توسط Moro در 15:21 | |







هم نوع

هنگام غروب، پادشاه از شکارگاه به سوي ارگ و قصر خود روانه می شد.در راه پیرمردي دید که


بارسنگینی از هیزم بر پشت حمل میکند.لنگ لنگان قدم بر میداشت و نفس نفس صدا میداد.


پادشاه به پیرمرد نزدیک شد و گفت : مردك مگر تو گاري نداري که بار به این سنگینی میبري.


هر چیز بهر کاري ساخته اند. گاري براي بار بردن وسلطان براي فرمان دادن و رعیت براي فرمان


بردن پیرمرد خند ه اي کرد و گفت : علی حضرت، اینگونه هم که فکر میکنی فرمان در دست تو


نیست. به آن طرف جاده نگاه کن. چه میبینی؟ پادشاه : پیرمردي که بارهیزم بر گاري دارد و به


سوي شهر روانه است پیرمرد : میدانی آن مرد، اولادش از من افزون تر است و فقرش از من بیشتراست؟ پادشاه: باور ندارم، از قرائن بر می آید فقر


تو بیشتر باشد زیرا آن گاري دارد و تو نداري و بر فزونی اولاد باید تحقیق کرد پیرمرد : علی حضرت آن گاري مال من و آن مرد همنوع من است. او


گاري نداشت و هر شب گریه ي کودکانش مرا آزار میداد. چون فقرش از من بیشتر بود گاري خود را به او دادم تا بتواند خنده به کودکانش هدیه


دهد. بارسنگین هیزم، باصداي خنده ي کودکان آن مرد، چون کاه بر من سبک میشود. آنچه به من فرمان میراند خنده ي کودکان است و آنچه تو


فرمان میرانی گریه ي کودکان است.


[+] نوشته شده توسط Moro در 15:17 | |







تله موش

موش ازشکاف دیوار سرك کشید تا ببیند این همه سروصدا براي چیست.
مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته اي با خود آورده بود و زنشبا خوشحالی مشغول باز
کردن بسته بود. موش لب هایش را لیسید و با خود گفت: " کاش یک غذاي حسابی باشد. "
اما همین که بسته را باز کردند، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد؛ چون صاحب مزرعه یک تله
موش خریده بود. موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه ي حیوانات بدهد.
او به هرکسی که می رسید، می گفت: " توي مزرعه یک تله موش آورده اند، صاحب مزرعه یک
تله موش خریده است... " مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تکان داد و گفت:
" آقاي موش، برایت متأسفم. از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی، به هر حال من کاري به تله موش ندارم، تله موش هم ربطی به من
ندارد. "
میشوقتی خبر تله موش را شنید، صداي بلند سرداد و گفت: "آقاي موش من فقط می توانم دعایت کنم که توي تله نیفتی، چون خودت خوب
می دانی که تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش که دعاي من پشت و پناه تو خواهد بود. " موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردي
داشت، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنیدن خبر، سري تکان داد و گفت:
" من که تا حالا ندیده ام یک گاوي توي تله موش بیفتد.! " او این را گفت و زیر لب خنده اي کرد ودوباره مشغول چریدن شد.
سرانجام، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگر روزي در تله موش بیفتد، چه می شود؟
در نیمه هاي همان شب، صداي شدید به هم خوردن چیزي در خانه پیچید. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوي انباري رفت تا موش را که
در تله افتاده بود، ببیند. او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا می کرده، موش نبود، بلکه یک مار خطرناکی بود که دمش در تله گیر
کرده بود. همین که زن به تله موش نزدیک شد، مار پایش را نیش زد و صداي جیغ و فریادش به هوا بلند شد.
صاحب مزرعه با شنیدن صداي جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت، وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند.
بعد از چند روز، حال وي بهتر شد. اما روزي که به خانه برگشت، هنوز تب داشت. زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود، گفت: "براي تقویت
بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست. " مرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد
بوي خوش سوپ مرغ در خانه پیچید. اما هرچه صبر کردند، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد می کردند تا
جویاي سلامتی او شوند. براي همین مرد مزرعه دار مجبور شد، میش را هم قربانی کند تا با گوشت آن براي میهمانان عزیزش غذا بپزد. روزها می
گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد. تا این که یک روز صبح، در حالی که از درد به خود می پیچید، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی
زود در روستا پیچید. افراد زیادي در مراسم خاك سپاري او شرکت کردند. بنابراین، مرد مزرعه دار مجبور شد، از گاوش هم بگذرد و غذاي مفصلی
براي میهمانان دور و نزدیک تدارك ببیند. حالا، موش به تنهایی در مزرعه می گشت و به حیوانان زبان بسته اي فکر می کرد که کاري به کار تله
موش نداشتند! نتیجه ي اخلاقی: اگر شنیدي مشکلی براي کسی پیش آمده است و ربطی هم به تو ندارد، کمی بیشتر فکر کن. شاید خیلی هم
بی ربط نباشد!
************************


[+] نوشته شده توسط Moro در 18:15 | |



صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 11 صفحه بعد