نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





باید

 

 

بـایـد کـسـی را پـیـدا کـنـم

 کـه دوسـتـم داشـتـه بـاشـد (!)


 آنـقـدر کـه یـکـی از ایـن شـب هـای لـعـنـتـی

 
  آغـوشـش را بـرای مـن و یـک دنـیـا خـسـتـگـی اَم بـگـشـایـد...

 
  هـیـچ نـگـویـد!     هـیـچ نـپـرسـد... 


  فـقـط مـرا در آغـوش بـگـیـرد...


 

بـعـد هـمـانـجـا بـمـیـرم...



[+] نوشته شده توسط Moro در 11:14 | |







دلم گرفته در تنهایی

وای از دست این تنهایی، وای از دست این دل بهانه گیر
وای از دست این لحظه های نفسگیر ،ای خدا بیا و دستهای سردم را بگیر
خسته ام ، باز هم دلم گرفته و دل شکسته ام
در حسرت لحظه ای آرامشم ، همچنان اشک از چشمانم میریزد و در انتظار طلوعی دوباره ام
همه چیز برایم مثل هم است ، طلوع برایم همرنگ غروب است ، گونه هایم پر از اشک شده و عین خیالم نیست ، عادت کرده ام دیگر….
عادت کرده ام از همنیشینی با غمها ، کسی دلسوز من نیست
قلبم رنگ تنهایی به خودش گرفته ، دیگر کسی به سراغ من نمی آید، تمام فضای قلبم را تنهایی پر کرده ، دیگر در قلبم جای کسی نیست
هر چه اشک میریزم خالی نمیشوم
، هر چه خودم را به این در و آن در میزنم آرام نمیشوم ، کسی نیست تا شادم کند ، کسی نیست تا مرا از این زندان غم رها کند
دلم گرفته ….
خیلی دلم گرفته….
انگار عمریست آسمان ابریست و باران نمیبارد…
انگار این بغض لعنتی نمیخواهد بشکند…
وای از دست چشمهایم ، وای از دست اشکهایم…
آرزو به دل مانده ام ، کسی در پی من نیست و خیلی وقت است تنها مانده ام
نمیگویم از تنهایی خویش تا کسی دلش به حالم بسوزد ، نمیگویم از غمهای خویش تا کسی دلش به درد آید
من که میدانم کسی نمینشیند
به پای درد دلهایم ، اینک دارم با خودم درد دل میکنم…
دلم گرفته ، رنگ و رویی ندارد برایم این لحظه ها ، حس خوبی ندارم به این ثانیه ها
میدانم کسی نمیخواند غمهایم را ، میدانم کسی نمیشنود حرفهایم را ، حتی اگر فریاد هم بزنم کسی نگاه نمیکند دیوانه ای مثل من را….
میدانم کسی در فکر من نیست ، تنها هستم و کسی یار و همدمم نیست ، میمانم با همین تنهایی و تنها میمیرم، تا ابد همین دستهای غم را میگیرم


[+] نوشته شده توسط Moro در 15:17 | |







پرواز شاهین

پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند.
 یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده شکار است اما نمی‌داند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه‌ای قرار داده تکان نخورده است.
این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند.
 روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد.


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط Moro در 18:3 | |







جاده ی موفقیت

جاده ی موفقیت سر راست نیست

پیچی وجود دارد به نام شکست

دور برگردانی به نام سردر گمی

سرعت گیر هایی بنام دوستان

چراغ قرمز هایی بنام دشمنان

چراغ احتیاط هایی بنام خانواده

تایر های پنچری خواهید داشت به نام شغل

اما اگر یدکی بنام عزم داشته باشید

موتوری به نام استقامت

و راننده ای بنام خدا

به جایی خواهید رسید که موفقیت نام دارد . . .


[+] نوشته شده توسط Moro در 18:1 | |







پسر پادشاه و دختر فقیر

روزی روزگاری د خترکی فقیر دل به پسر پادشاه شهر بسته بود  آنقدر که روز و شب در رویای او بود. دخترک آنقدر سر به عشق پسر پادشاه سپرده بود که هیچ مردی در چشمانش جلوه نمیکرد. خانواده ی دخترک و دوستانش که از عشق او خبر داشتند به وی توصیه می کردند که دل از این عشق ناممکن برگیرد. و به خواستگارانی که مانند خودش فقیر بودند پاسخ دهد.اما او تنها لبخند میزد . او میدانست که همگان تصور میکردند او عاشق پول و مقام پسر پادشاه شده … اما خودش میدانست که تنها مهر پاک او را در سینه دارد  . روزگار گذشت تا خبری در شهر پیچید


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط Moro در 10:6 | |







یه داستان کوتاه خیلی زیبا و تاثیر گذار

م

 

معلم عصبی دفتر رو روی میز کوبید و داد زد: سارا ...

 

 

 
 

 

دخترک خودش رو جمع و جور کرد،

 

 

 

 

سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم کشید

 

 

 

و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟

 

معلم که از عصبانیت شقیقه هاش می زد،
تو چشمای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد:
چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ هـــا؟!

 

فردا مادرت رو میاری مدرسه... می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت کنم!

 
 

دخترک چونه ی لرزونش رو جمع کرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:

 

خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...
اونوقت می شه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد...

 

اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه...

 

اونوقت...

 

اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره

 

که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم...

اونوقت قول می دم مشقامو ...

معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ...
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد

 

 


[+] نوشته شده توسط Moro در 10:0 | |







مرد کور

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:

 

امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم  !!!!!

 

وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.

حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است .... لبخند بزنید


[+] نوشته شده توسط Moro در 14:58 | |







عشق را امتحان كن

سالها پيش ' در كشور آلمان ' زن و شوهري زندگي مي كردند.آنها هيچ گاه صاحب فرزندي نمي شدند.
يك روز كه براي تفريح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند ' ببر كوچكي در جنگل ' نظر آنها را به خود جلب كرد.
مرد معتقد بود : نبايد به آن بچه ببر نزديك شد.
به نظر او ببرمادر جايي در همان حوالي فرزندش را زير نظر داشت.پس اگر احساس خطر مي كرد به هر دوي آنها حمله مي كرد و صدمه مي زد.
اما زن انگار هيچ يك از جملات همسرش را نمي شنيد ' خيلي سريع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زير پالتوي خود به آغوش كشيد ' دست همسرش را گرفت و گفت :
عجله كن!ما بايد همين الآن سوار اتومبيلمان شويم و از اينجا برويم


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط Moro در 14:51 | |







نقطه ضعف=نقطه قوت

كودكي ده ساله كه دست چپش در يك حادثه رانندگي از بازو قطع شده بود ، براي تعليم
فنون رزمي جودو به يك استاد سپرده شد. پدر كودك اصرار داشت استاد از
فرزندش يك قهرمان جودو بسازد استاد پذيرفت و به پدر كودك قول داد كه يك سال بعد
مي تواند فرزندش را در مقام قهرماني كل باشگاه ها ببيند.
در طول شش ماه استاد فقط روي بدن سازي كودك كار كرد و در عرض اين شش ماه حتي يك
فن جودو را به او تعليم نداد. بعد از 6 ماه خبررسيد كه
يك ماه بعد مسابقات محلي در شهر برگزار مي شود.استاد به كودك ده ساله فقط يك فن
آموزش داد و تا زمان برگزاري مسابقات فقط روی آن تك فن كار كرد.سر انجام مسابقات
انجام شدو كودك توانست در ميان اعجاب همگان با آن تك فن همه حريفان خود را شكست
دهد!
سه ماه بعد كودك توانست در مسابقات بين باشگاه ها نيز با استفاده از همان تك فن
برنده شود و سال بعد نيز در مسابقات كشوري، آن كودك يك دست موفق شد تمام حريفان
را زمين بزند و به عنوان قهرمان سراسري كشورانتخاب گردد.
وقتي مسابقات به پايان رسيد، در راه بازگشت به منزل، كودك از استاد رازپيروزي اش
را پرسيد. استاد گفت: "دليل پيروزي تو اين بود كه اولاً به همان يك فن به خوبي
مسلط بودي، ثانياً تنها اميدت همان يك فن بود، و سوم اينكه راه شناخته شده
مقابله با اين فن ، گرفتن دست چپ حريف بود كه تو چنين دستي نداشتي!
ياد بگير كه در زندگي ، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خود استفاده كني.
راز موفقيت در زندگي ، داشتن امكانات نيست ، بلكه استفاده از "بي امكاني" به
عنوان نقطه قوت است


[+] نوشته شده توسط Moro در 14:47 | |







ديگه خيلي ديره

خانم جواني در سالن فرودگاه منتظر نوبت پروازش بود.
از آن جايي كه بايد ساعات بسياري را در انتظار مي ماند، كتابي خريد. البته بسته‌اي كلوچه هم با خود آورده بود.
او روي صندلي دسته‌داري در قسمت ويژه فرودگاه نشست تا در آرامش استراحت و مطالعه كند.
در كنار او بسته‌اي كلوچه بود، مردي نيز نشسته بود كه مجله‌اش را باز كرد و مشغول خواندن شد.
وقتي او اولين كلوچه‌اش را برداشت، مرد نيز يك كلوچه برداشت
.


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط Moro در 14:40 | |