نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط Moro در 1:25 | |







دستان دعا کننده

در یک دهکده کوچک نزدیک نورنبرگ خانواده اي با 18 فرزند زندگی می کردند. براي امرار معاش
این خانواده بزرگ، پدر می بایستی 18 ساعت در روز به هر کار سختی که در آن حوالی پیدا می شد
تن می داد. در همان وضعیت آلبرشت و برادرش آلبرت (دو تا از 18 فرزند) رویایی را در سر می
پروراندند. هر دوشان آرزو می کردند نقاش چیره دستی شوند، اما خیلی خوب می دانستند که پدرشان
هرگز نمی تواند آن ها را براي ادامه تحصیل به نورنبرگ بفرستد.
یک شب پس از مدت زمان درازي بحث در رختخواب، دو برادر تصمیمی گرفتند. با سکه قرعه
انداختند و بازنده می بایست براي کار در معدن به جنوب می رفت و برادر دیگرش را حمایت مالی می
کرد تا در آکادمی به فراگیري هنر بپردازد، و پس از آن برادري که تحصیلش تمام شد باید در چهار
سال بعد برادرش را از طریق فروختن نقاشی هایش حمایت مالی می کرد تا او هم به تحصیل در دانشگاه ادامه دهد.
آن ها در صبح روز یک شنبه در یک کلیسا سکه انداختند. آلبرشت برنده شد و به نورنبرگ رفت و آلبرت به معدن هاي خطرناك جنوب رفت و براي
4 سال به طور شبانه روزي کار کرد تا برادرش را که در آکادمی تحصیل می کرد و جزء بهترین هنرجویان بود حمایت کند. نقاشی هاي آلبرشت حتی
بهتر از اکثر استادانشبود. در زمان فارغ التحصیلی او درآمد زیادي از نقاشی هاي حرفه اي خودش به دست آورده بود.
وقتی هنرمند جوان به دهکده اش برگشت، خانواده او براي موفقیت هاي آلبرشت و برگشت او به کانون خانواده پس از 4 سال یک ضیافت شام برپا
کردند. بعد از صرف شام آلبرشت ایستاد و یک نوشیدنی به برادر دوست داشتنی اش براي قدردانی از سال هایی که او را حمایت مالی کرده بود تا
آرزویش برآورده شود، تعارف کرد و چنین گفت: آلبرت، برادر بزرگوارم حالا نوبت توست، تو حالا می توانی به نورنبرگ بروي و آرزویت را تحقق
بخشی و من از تو حمایت میکنم.
تمام سرها به انتهاي میز که آلبرت نشسته بود برگشت. اشک از چشمان او سرازیر شد. سرش را پایین انداخت و به آرامی گفت: نه! از جا برخاست و
در حالی که اشک هایش را پاك می کرد به انتهاي میز و به چهره هایی که دوستشان داشت، خیره شد و به آرامی گفت: نه برادر، من نمی توانم به
نورنبرگ بروم، دیگر خیلی دیر شده، ببین چهار سال کار در معدن چه بر سر دستانم آورده، استخوان انگشتانم چندین بار شکسته و در دست راستم
درد شدیدي را حس می کنم، به طوري که حتی نمی توانم یک لیوان را در دستم نگه دارم. من نمی توانم با مداد یا قلم مو کار کنم، نه برادر، براي
من دیگر خیلی دیر شده...
این اثر خارق العاده را مشاهده کنید
اندیشه کنید و به خاطر بسپارید که مسلما رویاهاي ما با حمایت دیگران تحقق می یابند. سال از آن قضیه می گذرد. هم اکنون صدها نقاشی ماهرانه
آلبرشت دورر قلمکاري ها و آبرنگ ها و کنده کاري هاي چوبی او در هر موزه بزرگی در سراسر جهان نگهداري میشود.
یک روز آلبرشت دورر براي قدردانی از همه سختی هایی که برادرش به خاطر او متحمل شده بود، دستان پینه بسته برادرش را که به هم
چسبیده و انگشتان لاغرش به سمت آسمان بود، به تصویر کشید. او نقاشی استادانه اش را صرفاً دست ها نام گذاري کرد اما جهانیان احساساتش را متوجه این شاهکار کردند و کار بزرگ هنرمندانه او را "دستان دعا کننده" گذاشتن.


[+] نوشته شده توسط Moro در 13:32 | |







شیر و موش

اوقاتی در زندگیمان وجود دارند که اقدامی انجام نمی دهیم، چون تصور می کنم که کار
زیادي از دستمان بر نمی آید و نمی توانیم تفاوتی ایجاد کنیم. اگرچه گاهی کوچکترین
کارها می توانند تفاوتی عظیم و چشمگیر در زندگی فرد دیگري به وجود آورند. ما از
طریق مختلفی می توانیم محبت خود را به دیگران نشان دهیم و نیازي به
کارهاي خارق العاده نیست. به یاد داشته باشید که کوچکترین و جزییترین کارها
می توانند تفاوتی ایجاد کنند مثل: لبخندي ساده، باز کردن دري به روي دیگري، نوشتن یادداشتی محبت آمیز، به زبان آوردن کلمه اي پر مهر و
محبت و... در اینجا با اشاره به داستانی آموزنده به صحت گفته هاي بالا پرداخته شده است:
روزي شیري در خواب بود که موشی کوچک روي پشت او به بازي و جست و خیز پرداخت، جست و خیزهاي موش کوچک بازیگوش باعث شد شیر
از خواب بیدار شود و با عصبانیت موش را زیر پنجه هاي قوي خود بگیرد.
درست زمانی که شیر می خواست موش را بخورد موش کوچک گریه کنان به التماس افتاد و گفت: "خواهش می کنم این مرتبه مرا ببخش. در
عوضلطف تو را تا آخر عمرم فراموش نخواهم کرد. کسی چه می داند، شاید بتوانم روزي لطف و محبت تو را جبران کنم".
شیر از شنیدن سخنان موش کوچک آن قدر خنده اش گرفت که دلشبه رحم آمد و او را رها کرد.
مدتی بعد، شیر داخل تله اي گیر افتاد. او تمام توان خود را به کار بست تا از لابه لاي طنابهاي گره خورده و محکم خود را بیرون بکشد ولی
موفقیتی عایدش نشد. درست همان موقع موش کوچک از آنجا می گذشت. که متوجه شد شیر در تله گیر افتاده است. او فوراً به کمک شیر رفت و
به کمک دندانهاي تیز خود طنابها را جوید و شیر را از تله نجات داد. بعد رو به شیر کرد و گفت: "یادت می آید که آن روز به من خندیدي؟ فکر می
کردي که آن قدر کوچک و ضعیف هستم که نمی توانم لطف و محبتت را جبران کنم. ولی حالا می بینی که زندگی ات را مدیون همان موش
کوچک و ضعیف هستی!


[+] نوشته شده توسط Moro در 13:26 | |