نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





شک..ادم باش انسان

هیزم شکن صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده. شک کرد که همسایه اش آن را


دزدیده باشد براي همین تمام روز او را زیر نظر گرفت. متوجه شد همسایه اش در دزدي مهارت


دارد مثل یک دزد راه می رود مثل دزدي که می خواهد چیزي را پنهان کند پچ پچ میکند. آن قدر


از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض کند و نزد قاضی برود. اما


همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد.زنش آن را جابه جا کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و


دوباره همسایه را زیر نظر گرفت: و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود حرف می زند و


 رفتار می کند


[+] نوشته شده توسط Moro در 15:37 | |







اوج بخشندگی

حاتم را پرسیدند که: " هرگز از خود کریمتر دیدي؟ "


گفت: بلی، روزي در سفر خانه غلامی یتیم و ناآشنا مهمان شدم وي دو گوسفند داشت.


فی الحال یک گوسفند بکشت و بپخت و پیشمن آورد. مرا قطعه اي (جگر) از آن


خوش آمد، بخوردم و گفتم: " والله این بسی خوش بود. " شب را آنجا سپري کردم و


فردایش غلام بیرون رفت و گوسفند دیگر را کشت و آن موضع (آن قسمت ) را می


پخت و پیشمن آورد. و من از این موضوع آگاهی نداشتم. چون بیرون آمدم که سوار


شوم دیدم که بیرون خانه خون بسیار ریخته است.


. پرسیدم که این چیست؟ گفتند: وي (غلام) گوسفندان خود را بکشت (سربرید). وي را ملامت کردم که: چرا چنین کردي؟


گفت: سبحان الله ترا چیزي خوشآید که من مالک آن باشم و در آن بخیلی کنم؟


پس حاتم را پرسیدندکه: " تو در مقابله آن چه کردي؟ " گفت: " سیصد شتر سرخ موي و پانصد گوسفند به وي دادم. "


گفتند: " پس تو کریمتر از او باشی! " گفت: " هرگز! وي هرچه داشت داده است و من از آن چه داشتم و از بسیاري؛ اندکی بیشندادم. "


[+] نوشته شده توسط Moro در 15:21 | |







هم نوع

هنگام غروب، پادشاه از شکارگاه به سوي ارگ و قصر خود روانه می شد.در راه پیرمردي دید که


بارسنگینی از هیزم بر پشت حمل میکند.لنگ لنگان قدم بر میداشت و نفس نفس صدا میداد.


پادشاه به پیرمرد نزدیک شد و گفت : مردك مگر تو گاري نداري که بار به این سنگینی میبري.


هر چیز بهر کاري ساخته اند. گاري براي بار بردن وسلطان براي فرمان دادن و رعیت براي فرمان


بردن پیرمرد خند ه اي کرد و گفت : علی حضرت، اینگونه هم که فکر میکنی فرمان در دست تو


نیست. به آن طرف جاده نگاه کن. چه میبینی؟ پادشاه : پیرمردي که بارهیزم بر گاري دارد و به


سوي شهر روانه است پیرمرد : میدانی آن مرد، اولادش از من افزون تر است و فقرش از من بیشتراست؟ پادشاه: باور ندارم، از قرائن بر می آید فقر


تو بیشتر باشد زیرا آن گاري دارد و تو نداري و بر فزونی اولاد باید تحقیق کرد پیرمرد : علی حضرت آن گاري مال من و آن مرد همنوع من است. او


گاري نداشت و هر شب گریه ي کودکانش مرا آزار میداد. چون فقرش از من بیشتر بود گاري خود را به او دادم تا بتواند خنده به کودکانش هدیه


دهد. بارسنگین هیزم، باصداي خنده ي کودکان آن مرد، چون کاه بر من سبک میشود. آنچه به من فرمان میراند خنده ي کودکان است و آنچه تو


فرمان میرانی گریه ي کودکان است.


[+] نوشته شده توسط Moro در 15:17 | |







تله موش

موش ازشکاف دیوار سرك کشید تا ببیند این همه سروصدا براي چیست.
مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته اي با خود آورده بود و زنشبا خوشحالی مشغول باز
کردن بسته بود. موش لب هایش را لیسید و با خود گفت: " کاش یک غذاي حسابی باشد. "
اما همین که بسته را باز کردند، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد؛ چون صاحب مزرعه یک تله
موش خریده بود. موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه ي حیوانات بدهد.
او به هرکسی که می رسید، می گفت: " توي مزرعه یک تله موش آورده اند، صاحب مزرعه یک
تله موش خریده است... " مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تکان داد و گفت:
" آقاي موش، برایت متأسفم. از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی، به هر حال من کاري به تله موش ندارم، تله موش هم ربطی به من
ندارد. "
میشوقتی خبر تله موش را شنید، صداي بلند سرداد و گفت: "آقاي موش من فقط می توانم دعایت کنم که توي تله نیفتی، چون خودت خوب
می دانی که تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش که دعاي من پشت و پناه تو خواهد بود. " موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردي
داشت، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنیدن خبر، سري تکان داد و گفت:
" من که تا حالا ندیده ام یک گاوي توي تله موش بیفتد.! " او این را گفت و زیر لب خنده اي کرد ودوباره مشغول چریدن شد.
سرانجام، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگر روزي در تله موش بیفتد، چه می شود؟
در نیمه هاي همان شب، صداي شدید به هم خوردن چیزي در خانه پیچید. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوي انباري رفت تا موش را که
در تله افتاده بود، ببیند. او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا می کرده، موش نبود، بلکه یک مار خطرناکی بود که دمش در تله گیر
کرده بود. همین که زن به تله موش نزدیک شد، مار پایش را نیش زد و صداي جیغ و فریادش به هوا بلند شد.
صاحب مزرعه با شنیدن صداي جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت، وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند.
بعد از چند روز، حال وي بهتر شد. اما روزي که به خانه برگشت، هنوز تب داشت. زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود، گفت: "براي تقویت
بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست. " مرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد
بوي خوش سوپ مرغ در خانه پیچید. اما هرچه صبر کردند، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد می کردند تا
جویاي سلامتی او شوند. براي همین مرد مزرعه دار مجبور شد، میش را هم قربانی کند تا با گوشت آن براي میهمانان عزیزش غذا بپزد. روزها می
گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد. تا این که یک روز صبح، در حالی که از درد به خود می پیچید، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی
زود در روستا پیچید. افراد زیادي در مراسم خاك سپاري او شرکت کردند. بنابراین، مرد مزرعه دار مجبور شد، از گاوش هم بگذرد و غذاي مفصلی
براي میهمانان دور و نزدیک تدارك ببیند. حالا، موش به تنهایی در مزرعه می گشت و به حیوانان زبان بسته اي فکر می کرد که کاري به کار تله
موش نداشتند! نتیجه ي اخلاقی: اگر شنیدي مشکلی براي کسی پیش آمده است و ربطی هم به تو ندارد، کمی بیشتر فکر کن. شاید خیلی هم
بی ربط نباشد!
************************


[+] نوشته شده توسط Moro در 18:15 | |







فقروثروت

روزي یک مرد ثروتمند، با پسرش به سفري رفتند و در راه به دهی رسیدند. آنها یک روز یک

شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش


پرسید: نظرت درباره مسافرتمان چه بود؟ پسر پاسخ داد: عالی بود پدر …پدر پرسید: آیا به


زندگی فقیرانه آنها توجه کردي؟ پسر پاسخ داد: فکر کنم. پدر پرسید: چه چیز از این سفر یاد


گرفتی؟ پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت:


فهمیدم که ما در خانه، یک سگ داریم و آنها 4 تا. ما در حیاط مان فانوس هاي تزیینی داریم و آنها ستارگان را

دارند. حیاط ما به دیوارهایشمحدود


می شود اما باغ آنها بی نهایت است. در پایان حرف هاي پسر زبان مرد بند آمده بود، پسر اضافه کرد: متشکرم

پدر که به من نشان دادي ما واقعا


چقدر فقیر هستیم…


******************


[+] نوشته شده توسط Moro در 18:9 | |







مراقبت

شخصی مشغول تخریب دیوار قدیمی خانه اش بود تا آن را نوسازي کند. توضیح اینکه منازل ژاپنی
بنابر شرایط محیط ي داراي فضایی خالی بین دیوارهاي چوبی هستند.
این شخص درحین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش فرو
رفته بود.
دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد. وقتی میخ را بررسی کرد خیلی تعجب کرد! این میخ چهار سال پیش، هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود!
اما براستی چه اتفاقی افتاده بود؟ که در یک قسمت تاریک آن هم بدون کوچکترین حرکت، یک مارمولک توانسته بمدت چهارسال درچنین موقعیتی
زنده مانده!
چنین چیزي امکان ندارد و غیرقابل تصوراست. متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد.
در این مدت چکار می کرده؟ چگونه و چی می خورده؟
همانطورکه به مارمولک نگاه میکرد یک دفعه مارمولکی دیگر، با غذایی در دهانشظاهر شد!
مرد شدیدا منقلب شد! چهارسال مراقبت. واین است عشق! یک موجود کوچک با عشقی بزرگ!


[+] نوشته شده توسط Moro در 22:37 | |







♥عکس های عاشقانه♥

گروه اینترنتی مرداب


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط Moro در 18:29 | |







شرط عشق

دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستري شد. نامزد وي به عیادتش
رفت و درمیان صحبتهایش از درد چشم خود نالید. بیماري زن شدت گرفت و آبله تمام
صورتش را پوشاند. مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم می نالید.
موعد عروسی فرا رسید. زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که
کور شده بود. مردم می گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهترکه شوهرش نابینا باشد. 20 سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار
گذاشت وچشمانش را گشود. همه تعجب کردند. مرد گفت: " من کاري جز شرط عشق را به جا نیاوردم".
************************


[+] نوشته شده توسط Moro در 12:16 | |







دیوار شیشه ای

روزي دانشمندى آزمایش جالبى انجام داد. او یک آکواریوم ساخت و با قرار دادن یک دیوار شیشه
اى در وسط آکواریوم آن را به دو بخش تقسیم کرد.
در یک بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش دیگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى
بزرگتر بود. ماهى کوچک، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى دیگرى نمى داد. او
براى شکار ماهى کوچک، بارها و بارها به سویش حمله برد ولى هر بار با دیوار نامرئی که وجود
داشت برخورد مى کرد، همان دیوار شیشه اى که او را از غذاى مورد علاقه ش جدا مى کرد…
پس از مدتى، ماهى بزرگ ازحمله و یورش به ماهى کوچک دست برداشت. او باور کرده بود که
رفتن به آن سوى آکواریوم و شکار ماهى کوچک، امرى محال و غیر ممکن است!
در پایان، دانشمند شیشه ي وسط آکواریوم را برداشت و راه ماهی بزرگ را باز گذاشت. ولى دیگر هیچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و
به آن وى آکواریوم نیز نرفت!!! میدانیدچرا؟
دیوار شیشهاى دیگر وجود نداشت، اما ماهى بزرگ در ذهنش دیوارى ساخته بود که از دیوار واقعى سختتر و بلندتر مىنمود وآن دیوار، دیوار بلند
باور خود بود! باوري از جنس محدودیت! باوري به وجود دیواري بلند و غیرقابل عبور! باوري از ناتوانی خویش.


[+] نوشته شده توسط Moro در 17:49 | |