نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





کوتاه اما عمیق

مادر بزرگ


بچه که بود، با دیدن مادربزرگش که همیشه موقع نشستن یا برخاستن از زمین، آه و ناله می کرد و هنگام راه رفتن، پاهایش را کج می گذاشت

و یا نمی دانم چرا این پیرزن ها، این قدر خودشان را لوس می کنند و درست راه » : با کمر خمیده راه می رفت، حرص می خورد و در دلش می گفت
و اکنون در آستانه هفتاد سالگی، وقتی می خواهد از جایش برخیزد و به اتاقش برود، با نگرانی، نگاه هاي نوه هفت ساله اش را دنبال «. نمی روند می کند.


میوه


وقتی زن به مرد گفت: "مدتهاست بچهها میوه نخوردهاند، مرد بی آن که پولی داشته باشد فوري لباس پوشید و گفت: "میوه چیچی میخواهید؟
" و از خانه بیرون زد و تا نزدیکی میوهفروشی رفت و برگشت و به زن گفت: "میوهفروشی بسته بود. "


انصراف


آدم فقیري تصمیم گرفت یک خانهي کوچک بخرد. پولش را نداشت، منصرف شد. تصمیم گرفت یک اتومبیل بخرد. پولش را نداشت، منصرف شد.
تصمیم گرفت یک مسافرت برود. پولش را نداشت، منصرف شد... تصمیم گرفت به سر و وضعش برسد. پولش را نداشت، منصرف شد. تصمیم گرفت
خوب باشد. دیگر عادتش شده بود. دست در جیب خالیاش کرد و منصرف شد.


مچاله


دختر زیبایی بود. پشت پنجره بود. او هم نگاه پسر میکرد. نگاهش که ادامه داشت پسر جرأت کرد. اشاره کرد که دختر بیرون بیاید. دختر لبخند زد.
بعداً پسر فهمید چه لبخند تلخی است. نگاه هم میکردند. پسر اینپا و آنپا کرد. سه بار تا سر کوچه رفت و برگشت. باز با دست اشاره کرد که دختر
بیرون بیاید. صورت دختر گرد و معصومانه بود. کاغذ مچاله شدهاي را از پنجره بیرون انداخت. رویش نوشته شده بود: "نمیتوانم، من فلج هستم.


چاي


تنها هستم. اما زیاد به دیدنم میآیند. در اتاق پذیرایی مینشینیم و صحبت میکنیم. همیشه هم برایشان چاي میآورم. بعضیها میل ندارند. خجالت
میکشند نخورده بروند. تا فرصتی پیدا میکنند پاي گلدان خالی میکنند. براي همین گل من به چاي عادت کرده. آب که میدهم برگهایش
پژمرده میشود. بیشتر عصرها چاي درست میکنم و با هم میخوریم.


ساعت هفت


زن از هفت شب منتظر تلفن بود. همیشه این موقعها زنگ میزد. بار آخري که چهار روز پیشتر بود، زن گفت: "آقا! تلفن نزن، مزاحم هستی... "
مرد از زن خوشش میآمد. رعایت کرد. فکر کرد مزاحم است. زنگ نزد.


فقط


زنی عاشق مردي شد. با او ازدواج کرد. اما کارش به اختلاف کشید. خواست طلاق بگیرد. گفتند: "نمیشود، تو فقط میتوانی شوهر کنی. "
مسخ
جورج چارلتون بزرگترین بازرگان انگلیسی در قرن هفدهم بود. بیشترین مبادلاتش با شرق دور بود. در همینجا با داستانهاي مربوط به آب حیات آشنا شد. به دنبال آن گشت. با چه مشقتی بعد از سالها به دست آورد. حیفش آمد آن را بخورد. به قیمت گزافی فروخت.


نزن


زن با هشت ضربه چاقو شوهرش را از پا درآورد و حالا میخواست از امیلی انتقام بگیرد. امیلی معشوقهي زیباروي شوهرش بود. زن کنار جسد
شوهرش و روبهروي قفس طوطی نشست و آرام تکرار کرد: "امیلی نزن،... امیلی نزن،... " وقتی در آپارتمان را بست، صداي طوطی میآمد: "امیلی نزن... "


[+] نوشته شده توسط Moro در 20:20 | |







دو مطلب زیبا و کوتاه

لنگه کفش


پیرمردي سوار بر قطار به مسافرت می رفت ، به علت بی توجهی یک لنگه کفش ورزشی وي از


پنجره قطار بیرون افتاد مسافران دیگر براي پیرمرد تاسف می خوردند، ولی پیرمرد بی درنگ ...


لنگه ي دیگر کفشش را هم بیرون انداخت همه تعجب کردند، پیرمرد گفت که یک لنگه کفش


نو برایم بی مصرف می شود ولی اگر کسی یک جفت کفش نو بیابد، چه قدر خوشحال خواهد شد


************************


خسته


پیرمرد خسته کنار صندوق صدقه ایستاد. دست برد و از جیب کوچک جلیقهاش سکهاي بیرون آورد. در


حین انداختن سکه متوجه نوشته روي صندوق شد: صدقه عمر را زیاد میکند منصرف شد!!!


[+] نوشته شده توسط Moro در 20:1 | |







دختر کوچک و آقاي دکتر

در مطب دکتر به شدت به صدا درامد. دکتر گفت: در را شکستی! بیا تو در باز شد و دختر
کوچولوي نه ساله اي که خیلی پریشان بود، به طرف دکتر دوید: آقاي دکتر! مادرم! و در حالی که
نفس نفس میزد ادامه داد: التماس میکنم با من بیایید! مادرم خیلی مریض است. دکتر گفت: باید
مادرت را اینجا بیاوري، من براي ویزیت به خانه کسی نمیروم. دختر گفت: ولی دکتر، من نمیتوانم.
اگر شما نیایید او میمیرد! و اشک از چشمانش سرازیر شد. دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت
همراه او برود. دختر دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد، جایی که مادر بیمارش در رختخواب
افتاده بود. دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد. او تمام شب را بر بالین زن ماند، تا صبح که
علایم بهبودي در او دیده شد. زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاري که کرده بود تشکر کرد. دکتر به او گفت: باید از دخترت
تشکر کنی. اگر او نبود حتما میمردي!
مادر با تعجب گفت: ولی دکتر، دختر من سه سال است که از دنیا رفته! و به عکس بالاي تختش اشاره کرد. پاهاي دکتر از دیدن عکس روي دیوار
سست شد. این همان دختر بود! یک فرشته کوچک و زیبا..!


[+] نوشته شده توسط Moro در 1:51 | |







بهشت یا جهنم

روزي یک مرد با خداوند مکالمه اي داشت: 'خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه
شکلی هستند؟ '، خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد، مرد
نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روي آن
یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوي خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادي که دور میز
نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در
دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالاي بازوهایشان
وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش
ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود،
نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.
مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد، خداوند گفت: 'تو جهنم را دیدي، حال نوبت بهشت است'، آنها به سمت اتاق بعدي
رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف خورش روي آن و افراد دور میز، آنها مانند اتاق قبل همان
قاشق هاي دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوي و چاق بوده، می گفتند و می خندیدند، مرد گفت: 'خداوندا نمی فهمم؟! '، خداوند پاسخ داد:
'ساده است، فقط احتیاج به یک مهارت دارد، می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم هاي طمع کار اتاق قبل تنها به
خودشان فکر می کنند! '
من همیشه حاضرم تا قاشق غذاي خود را با شما سهیم شوم.


[+] نوشته شده توسط Moro در 1:28 | |