نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





بهشت یا جهنم

روزي یک مرد با خداوند مکالمه اي داشت: 'خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه
شکلی هستند؟ '، خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد، مرد
نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روي آن
یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوي خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادي که دور میز
نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در
دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالاي بازوهایشان
وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش
ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود،
نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.
مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد، خداوند گفت: 'تو جهنم را دیدي، حال نوبت بهشت است'، آنها به سمت اتاق بعدي
رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف خورش روي آن و افراد دور میز، آنها مانند اتاق قبل همان
قاشق هاي دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوي و چاق بوده، می گفتند و می خندیدند، مرد گفت: 'خداوندا نمی فهمم؟! '، خداوند پاسخ داد:
'ساده است، فقط احتیاج به یک مهارت دارد، می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم هاي طمع کار اتاق قبل تنها به
خودشان فکر می کنند! '
من همیشه حاضرم تا قاشق غذاي خود را با شما سهیم شوم.


[+] نوشته شده توسط Moro در 1:28 | |







جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط Moro در 1:25 | |







دستان دعا کننده

در یک دهکده کوچک نزدیک نورنبرگ خانواده اي با 18 فرزند زندگی می کردند. براي امرار معاش
این خانواده بزرگ، پدر می بایستی 18 ساعت در روز به هر کار سختی که در آن حوالی پیدا می شد
تن می داد. در همان وضعیت آلبرشت و برادرش آلبرت (دو تا از 18 فرزند) رویایی را در سر می
پروراندند. هر دوشان آرزو می کردند نقاش چیره دستی شوند، اما خیلی خوب می دانستند که پدرشان
هرگز نمی تواند آن ها را براي ادامه تحصیل به نورنبرگ بفرستد.
یک شب پس از مدت زمان درازي بحث در رختخواب، دو برادر تصمیمی گرفتند. با سکه قرعه
انداختند و بازنده می بایست براي کار در معدن به جنوب می رفت و برادر دیگرش را حمایت مالی می
کرد تا در آکادمی به فراگیري هنر بپردازد، و پس از آن برادري که تحصیلش تمام شد باید در چهار
سال بعد برادرش را از طریق فروختن نقاشی هایش حمایت مالی می کرد تا او هم به تحصیل در دانشگاه ادامه دهد.
آن ها در صبح روز یک شنبه در یک کلیسا سکه انداختند. آلبرشت برنده شد و به نورنبرگ رفت و آلبرت به معدن هاي خطرناك جنوب رفت و براي
4 سال به طور شبانه روزي کار کرد تا برادرش را که در آکادمی تحصیل می کرد و جزء بهترین هنرجویان بود حمایت کند. نقاشی هاي آلبرشت حتی
بهتر از اکثر استادانشبود. در زمان فارغ التحصیلی او درآمد زیادي از نقاشی هاي حرفه اي خودش به دست آورده بود.
وقتی هنرمند جوان به دهکده اش برگشت، خانواده او براي موفقیت هاي آلبرشت و برگشت او به کانون خانواده پس از 4 سال یک ضیافت شام برپا
کردند. بعد از صرف شام آلبرشت ایستاد و یک نوشیدنی به برادر دوست داشتنی اش براي قدردانی از سال هایی که او را حمایت مالی کرده بود تا
آرزویش برآورده شود، تعارف کرد و چنین گفت: آلبرت، برادر بزرگوارم حالا نوبت توست، تو حالا می توانی به نورنبرگ بروي و آرزویت را تحقق
بخشی و من از تو حمایت میکنم.
تمام سرها به انتهاي میز که آلبرت نشسته بود برگشت. اشک از چشمان او سرازیر شد. سرش را پایین انداخت و به آرامی گفت: نه! از جا برخاست و
در حالی که اشک هایش را پاك می کرد به انتهاي میز و به چهره هایی که دوستشان داشت، خیره شد و به آرامی گفت: نه برادر، من نمی توانم به
نورنبرگ بروم، دیگر خیلی دیر شده، ببین چهار سال کار در معدن چه بر سر دستانم آورده، استخوان انگشتانم چندین بار شکسته و در دست راستم
درد شدیدي را حس می کنم، به طوري که حتی نمی توانم یک لیوان را در دستم نگه دارم. من نمی توانم با مداد یا قلم مو کار کنم، نه برادر، براي
من دیگر خیلی دیر شده...
این اثر خارق العاده را مشاهده کنید
اندیشه کنید و به خاطر بسپارید که مسلما رویاهاي ما با حمایت دیگران تحقق می یابند. سال از آن قضیه می گذرد. هم اکنون صدها نقاشی ماهرانه
آلبرشت دورر قلمکاري ها و آبرنگ ها و کنده کاري هاي چوبی او در هر موزه بزرگی در سراسر جهان نگهداري میشود.
یک روز آلبرشت دورر براي قدردانی از همه سختی هایی که برادرش به خاطر او متحمل شده بود، دستان پینه بسته برادرش را که به هم
چسبیده و انگشتان لاغرش به سمت آسمان بود، به تصویر کشید. او نقاشی استادانه اش را صرفاً دست ها نام گذاري کرد اما جهانیان احساساتش را متوجه این شاهکار کردند و کار بزرگ هنرمندانه او را "دستان دعا کننده" گذاشتن.


[+] نوشته شده توسط Moro در 13:32 | |







شیر و موش

اوقاتی در زندگیمان وجود دارند که اقدامی انجام نمی دهیم، چون تصور می کنم که کار
زیادي از دستمان بر نمی آید و نمی توانیم تفاوتی ایجاد کنیم. اگرچه گاهی کوچکترین
کارها می توانند تفاوتی عظیم و چشمگیر در زندگی فرد دیگري به وجود آورند. ما از
طریق مختلفی می توانیم محبت خود را به دیگران نشان دهیم و نیازي به
کارهاي خارق العاده نیست. به یاد داشته باشید که کوچکترین و جزییترین کارها
می توانند تفاوتی ایجاد کنند مثل: لبخندي ساده، باز کردن دري به روي دیگري، نوشتن یادداشتی محبت آمیز، به زبان آوردن کلمه اي پر مهر و
محبت و... در اینجا با اشاره به داستانی آموزنده به صحت گفته هاي بالا پرداخته شده است:
روزي شیري در خواب بود که موشی کوچک روي پشت او به بازي و جست و خیز پرداخت، جست و خیزهاي موش کوچک بازیگوش باعث شد شیر
از خواب بیدار شود و با عصبانیت موش را زیر پنجه هاي قوي خود بگیرد.
درست زمانی که شیر می خواست موش را بخورد موش کوچک گریه کنان به التماس افتاد و گفت: "خواهش می کنم این مرتبه مرا ببخش. در
عوضلطف تو را تا آخر عمرم فراموش نخواهم کرد. کسی چه می داند، شاید بتوانم روزي لطف و محبت تو را جبران کنم".
شیر از شنیدن سخنان موش کوچک آن قدر خنده اش گرفت که دلشبه رحم آمد و او را رها کرد.
مدتی بعد، شیر داخل تله اي گیر افتاد. او تمام توان خود را به کار بست تا از لابه لاي طنابهاي گره خورده و محکم خود را بیرون بکشد ولی
موفقیتی عایدش نشد. درست همان موقع موش کوچک از آنجا می گذشت. که متوجه شد شیر در تله گیر افتاده است. او فوراً به کمک شیر رفت و
به کمک دندانهاي تیز خود طنابها را جوید و شیر را از تله نجات داد. بعد رو به شیر کرد و گفت: "یادت می آید که آن روز به من خندیدي؟ فکر می
کردي که آن قدر کوچک و ضعیف هستم که نمی توانم لطف و محبتت را جبران کنم. ولی حالا می بینی که زندگی ات را مدیون همان موش
کوچک و ضعیف هستی!


[+] نوشته شده توسط Moro در 13:26 | |







شک..ادم باش انسان

هیزم شکن صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده. شک کرد که همسایه اش آن را


دزدیده باشد براي همین تمام روز او را زیر نظر گرفت. متوجه شد همسایه اش در دزدي مهارت


دارد مثل یک دزد راه می رود مثل دزدي که می خواهد چیزي را پنهان کند پچ پچ میکند. آن قدر


از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض کند و نزد قاضی برود. اما


همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد.زنش آن را جابه جا کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و


دوباره همسایه را زیر نظر گرفت: و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود حرف می زند و


 رفتار می کند


[+] نوشته شده توسط Moro در 15:37 | |







اوج بخشندگی

حاتم را پرسیدند که: " هرگز از خود کریمتر دیدي؟ "


گفت: بلی، روزي در سفر خانه غلامی یتیم و ناآشنا مهمان شدم وي دو گوسفند داشت.


فی الحال یک گوسفند بکشت و بپخت و پیشمن آورد. مرا قطعه اي (جگر) از آن


خوش آمد، بخوردم و گفتم: " والله این بسی خوش بود. " شب را آنجا سپري کردم و


فردایش غلام بیرون رفت و گوسفند دیگر را کشت و آن موضع (آن قسمت ) را می


پخت و پیشمن آورد. و من از این موضوع آگاهی نداشتم. چون بیرون آمدم که سوار


شوم دیدم که بیرون خانه خون بسیار ریخته است.


. پرسیدم که این چیست؟ گفتند: وي (غلام) گوسفندان خود را بکشت (سربرید). وي را ملامت کردم که: چرا چنین کردي؟


گفت: سبحان الله ترا چیزي خوشآید که من مالک آن باشم و در آن بخیلی کنم؟


پس حاتم را پرسیدندکه: " تو در مقابله آن چه کردي؟ " گفت: " سیصد شتر سرخ موي و پانصد گوسفند به وي دادم. "


گفتند: " پس تو کریمتر از او باشی! " گفت: " هرگز! وي هرچه داشت داده است و من از آن چه داشتم و از بسیاري؛ اندکی بیشندادم. "


[+] نوشته شده توسط Moro در 15:21 | |







هم نوع

هنگام غروب، پادشاه از شکارگاه به سوي ارگ و قصر خود روانه می شد.در راه پیرمردي دید که


بارسنگینی از هیزم بر پشت حمل میکند.لنگ لنگان قدم بر میداشت و نفس نفس صدا میداد.


پادشاه به پیرمرد نزدیک شد و گفت : مردك مگر تو گاري نداري که بار به این سنگینی میبري.


هر چیز بهر کاري ساخته اند. گاري براي بار بردن وسلطان براي فرمان دادن و رعیت براي فرمان


بردن پیرمرد خند ه اي کرد و گفت : علی حضرت، اینگونه هم که فکر میکنی فرمان در دست تو


نیست. به آن طرف جاده نگاه کن. چه میبینی؟ پادشاه : پیرمردي که بارهیزم بر گاري دارد و به


سوي شهر روانه است پیرمرد : میدانی آن مرد، اولادش از من افزون تر است و فقرش از من بیشتراست؟ پادشاه: باور ندارم، از قرائن بر می آید فقر


تو بیشتر باشد زیرا آن گاري دارد و تو نداري و بر فزونی اولاد باید تحقیق کرد پیرمرد : علی حضرت آن گاري مال من و آن مرد همنوع من است. او


گاري نداشت و هر شب گریه ي کودکانش مرا آزار میداد. چون فقرش از من بیشتر بود گاري خود را به او دادم تا بتواند خنده به کودکانش هدیه


دهد. بارسنگین هیزم، باصداي خنده ي کودکان آن مرد، چون کاه بر من سبک میشود. آنچه به من فرمان میراند خنده ي کودکان است و آنچه تو


فرمان میرانی گریه ي کودکان است.


[+] نوشته شده توسط Moro در 15:17 | |







تله موش

موش ازشکاف دیوار سرك کشید تا ببیند این همه سروصدا براي چیست.
مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته اي با خود آورده بود و زنشبا خوشحالی مشغول باز
کردن بسته بود. موش لب هایش را لیسید و با خود گفت: " کاش یک غذاي حسابی باشد. "
اما همین که بسته را باز کردند، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد؛ چون صاحب مزرعه یک تله
موش خریده بود. موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه ي حیوانات بدهد.
او به هرکسی که می رسید، می گفت: " توي مزرعه یک تله موش آورده اند، صاحب مزرعه یک
تله موش خریده است... " مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تکان داد و گفت:
" آقاي موش، برایت متأسفم. از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی، به هر حال من کاري به تله موش ندارم، تله موش هم ربطی به من
ندارد. "
میشوقتی خبر تله موش را شنید، صداي بلند سرداد و گفت: "آقاي موش من فقط می توانم دعایت کنم که توي تله نیفتی، چون خودت خوب
می دانی که تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش که دعاي من پشت و پناه تو خواهد بود. " موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردي
داشت، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنیدن خبر، سري تکان داد و گفت:
" من که تا حالا ندیده ام یک گاوي توي تله موش بیفتد.! " او این را گفت و زیر لب خنده اي کرد ودوباره مشغول چریدن شد.
سرانجام، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگر روزي در تله موش بیفتد، چه می شود؟
در نیمه هاي همان شب، صداي شدید به هم خوردن چیزي در خانه پیچید. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوي انباري رفت تا موش را که
در تله افتاده بود، ببیند. او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا می کرده، موش نبود، بلکه یک مار خطرناکی بود که دمش در تله گیر
کرده بود. همین که زن به تله موش نزدیک شد، مار پایش را نیش زد و صداي جیغ و فریادش به هوا بلند شد.
صاحب مزرعه با شنیدن صداي جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت، وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند.
بعد از چند روز، حال وي بهتر شد. اما روزي که به خانه برگشت، هنوز تب داشت. زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود، گفت: "براي تقویت
بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست. " مرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد
بوي خوش سوپ مرغ در خانه پیچید. اما هرچه صبر کردند، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد می کردند تا
جویاي سلامتی او شوند. براي همین مرد مزرعه دار مجبور شد، میش را هم قربانی کند تا با گوشت آن براي میهمانان عزیزش غذا بپزد. روزها می
گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد. تا این که یک روز صبح، در حالی که از درد به خود می پیچید، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی
زود در روستا پیچید. افراد زیادي در مراسم خاك سپاري او شرکت کردند. بنابراین، مرد مزرعه دار مجبور شد، از گاوش هم بگذرد و غذاي مفصلی
براي میهمانان دور و نزدیک تدارك ببیند. حالا، موش به تنهایی در مزرعه می گشت و به حیوانان زبان بسته اي فکر می کرد که کاري به کار تله
موش نداشتند! نتیجه ي اخلاقی: اگر شنیدي مشکلی براي کسی پیش آمده است و ربطی هم به تو ندارد، کمی بیشتر فکر کن. شاید خیلی هم
بی ربط نباشد!
************************


[+] نوشته شده توسط Moro در 18:15 | |







فقروثروت

روزي یک مرد ثروتمند، با پسرش به سفري رفتند و در راه به دهی رسیدند. آنها یک روز یک

شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش


پرسید: نظرت درباره مسافرتمان چه بود؟ پسر پاسخ داد: عالی بود پدر …پدر پرسید: آیا به


زندگی فقیرانه آنها توجه کردي؟ پسر پاسخ داد: فکر کنم. پدر پرسید: چه چیز از این سفر یاد


گرفتی؟ پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت:


فهمیدم که ما در خانه، یک سگ داریم و آنها 4 تا. ما در حیاط مان فانوس هاي تزیینی داریم و آنها ستارگان را

دارند. حیاط ما به دیوارهایشمحدود


می شود اما باغ آنها بی نهایت است. در پایان حرف هاي پسر زبان مرد بند آمده بود، پسر اضافه کرد: متشکرم

پدر که به من نشان دادي ما واقعا


چقدر فقیر هستیم…


******************


[+] نوشته شده توسط Moro در 18:9 | |







مراقبت

شخصی مشغول تخریب دیوار قدیمی خانه اش بود تا آن را نوسازي کند. توضیح اینکه منازل ژاپنی
بنابر شرایط محیط ي داراي فضایی خالی بین دیوارهاي چوبی هستند.
این شخص درحین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش فرو
رفته بود.
دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد. وقتی میخ را بررسی کرد خیلی تعجب کرد! این میخ چهار سال پیش، هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود!
اما براستی چه اتفاقی افتاده بود؟ که در یک قسمت تاریک آن هم بدون کوچکترین حرکت، یک مارمولک توانسته بمدت چهارسال درچنین موقعیتی
زنده مانده!
چنین چیزي امکان ندارد و غیرقابل تصوراست. متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد.
در این مدت چکار می کرده؟ چگونه و چی می خورده؟
همانطورکه به مارمولک نگاه میکرد یک دفعه مارمولکی دیگر، با غذایی در دهانشظاهر شد!
مرد شدیدا منقلب شد! چهارسال مراقبت. واین است عشق! یک موجود کوچک با عشقی بزرگ!


[+] نوشته شده توسط Moro در 22:37 | |



صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 11 صفحه بعد